بازم درسام موند برای روز آخر و طبق معمول به زمین زمان فحش میدادم و خودم رو نفرین میکردم...
یه هو یادم اومد که اون اینجاست و ممکنه از حرفهای من ناراحت بشه و مثه اون یکی خواهرم -د.ا.ج- غصه منو بخوره و بریزه تو خودش.
نگاش کردم دیدم، آره! قیافه اش که غم گرفته. با اصرار و پافشاری مجبورش کردم بگه چشه و چی فکر میکنه:
"دارم فکر میکنم، درس خوندن چقدر سخته. منم که سال دیگه که شروع کنم ..."
برای خودش ناراحت بود و اصلا نگران من نبود. خدا رو شکر!