به مامان می گم: من باید جای اون یکی خواهرم می رفتم! هم زندگی رو دوست داشت و همم خیلی بیشتر از من بدرد شما و "اون" می خورد...
می گه: اصلا هیچکی نباید می رفت!
به "اون" می گم: اگه من رفته بودم و اون یکی خواهرم الان بود، شما دو تا روحیه هاتون بیشتر به همدیگه می خورد، با هم می رفتین اینور اونور تازه همسرشم بود که کارهای مردونه رو انجام بده...
می گه: برو ببینم! دیوانه!
هیچ کدومشون بهم نمی گن: خب تو هم بدرد می خوری! تو هم زندگیت رو ول کردی و داری کارهای ما رو انجام میدی ...
فکر کنم همه قبول دارن که اونطوری بهتر بود، اما حیف که نمی شه کاریش کرد!
فکر کنم اینقدر که من وقت صرف فیس بوک و وبگردی می کنم اگه برای درسهام هزینه کرده بودم الان مدرکم رو گرفته بودم!
خاله می گه معتاد شدی! اون می گه می خوای از زیر کارهات در بری! و مامان معتقده که مفت خور بار اومدم!!!
اما خودم بهتر از هر کسی می دونم برای فرار از واقعیتهای زندگیم هست که به دنیای مجازی پناه می برم.
توی نت حواسم از مشکلات این دنیا پرت می شه، بدبختی و مشکلاتم یادم میره و وقتی سرگرم خوندن ِ نوشته های دیگران و یا دیدن کلیپها می شم زمان رو فراموش میکنم، یا بویژه وقتی به شهرم (بازی فیس بوکی) و مردمش سر میزنم توی دنیای دیگه ای سیر می کنم و ممکنه دو یا سه ساعت بدون فکر کردن به چیزی دیگه بشیم پشت کامپیوتر تا مردم شهرم رو شاد کنم!
در طول روز وقت کُشی میکنم و اصلا متوجه هم نمی شم اما شب که دیگه مجبور می شم بخوابم، تازه می فهمم که یه روز دیگه از عمرم رو هم هدر دادم.
بعد می شینم پشت میز تحریرم و به لیست کارها و پروژه های مونده، کتابهای تلنبار شده روی میز زل می زنم و حرصم می گیره از اینکه اینقدر از همه چی عقبم ؛ از زندگی، از درس، از برنامه هام، از قولها و قرارهام ...
منم وقتی کارهای زیادی مونده باشه و بدونم که رسیدن به هدفی که مد نظرم بود سخته یا محاله، بجای تلاش بیشتر کلا بی خیال قضیه میشم و همین باعث می شه که هی اوضاع وخیم تر بشه
یه نیم ساعتی به همین منوال عذاب می کشم. بعدش برای رهایی از زجر و مبرا ساختن خودم دنبال دلیلی قانع کننده و محکمه پسند برای بی گناهیم توی این عقب افتادن می گردم که یادم میاد اصلا از اول این عقب موندن با رفتن بابا شروع شد، ولی بعد از اون کلی زور زدم و انرژی صرف کردم که جبرانش کنم و داشتم کم کم به یه جاهایی می رسیدم که اون یکی خواهرم رفت ... اینبار اما خیلی عقب بودم و دیگه برام نه انرژی مونده بود و نه انگیزه ای.
یه ساعتی هم به این افکار مشغولم! در پایان هم به این نتیجه می رسم که: به درک!
بعدش میرم توی رختخواب که به گذشته و بابا و اون یکی خواهرم و آرزوهای برباد رفته ام فکر کنم و تا صبح غلت بخورم ...
حالم هر روز داره بدتر میشه!
نمی دونم چرا اینطوری شدم؟ اصلا دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم، از زندگی کردن بیزارم، خسته ام، ، زودرنج تر و عصبی شدم از طرفی هم بابت پروژه ام که همینطوری مونده عذاب وجدان دارم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم، راستش وقتی دیگران رو می بینم که بزرگترین غمشون یا عشقی یا مالی دلم برای خودم می سوزه!
اون هم که اهل تفریح و پارتی و گردش هست و دلش می خواد همش توی جمع باشه و الان که خودش رو از درس خوندن هم به بهانه ی اینکه درسها خیلی سخته معاف کرده که دیگه هیچی!
از اونجایی که اون کسی نیست که بخواد رعایت حال من رو بکنه و بنده هم تازگی ها اعصاب ندارم همش در حال جر و بحث و دعوا و قهر هستیم!
هر چی هم تلاش می کنم خودم رو کنترل کنم یا سر راه هم قرار نگیریم نمی شه...
دو روز پیش گفت می خواد با چند تا از بچه ها برن کنار یه دریاچه ی نزدیک شهر.
منم این روزها خیلی یاد اون یکی خواهرم می افتم و یه بغض همیشگی گوشه ی گلوم هست. تا گفت کنار دریاچه، دلم بدجوری گرفت یاد آخرین گردشی افتادم که با اون یکی خواهرم رفته بودم. چقدر خوش گذشت، چقدر خندیدیم و مسخره بازی کردیم. همسر اون یکی خواهرم هندونه رو گذاشته بود زیر لباسش و می گفت: ب. خاله شدی! اون یکی خواهرت حامله است ...
همین که اون بهم گفت:" تو هم میای؟! " دیگه نتونستم بغضم رو فرو ببرم و زدم زیر گریه!
اون هم فقط یه دستی به سرم کشید و گفت: چی شد؟ خب، بسکه توی خونه می مونی افسرده شدی!!!