-
یاد گذشته، کاش!
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1395 18:11
-
06.03.2015 Freitag
شنبه 16 اسفندماه سال 1393 01:41
-
همونی که بودم!
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 00:43
رفتار اطرافیان خیلی روی اعتماد به نفس و موفقیت آدم نقش داره. اینو از وقتی که بابا و خواهروسطی رو از دست دادم به وضوح تجربه و درک کردم. از وقتی یادمه بابا بهم روحیه می داد، همیشه استعدادها و توانایی هام رو بهم گوشزد می کرد و بهم میگفت تو میتونی! بعد رفتن بابا، خواهر وسطی این کار رو می کرد و همیشه به هوش و توانایی هام...
-
چرا؟!
شنبه 5 مردادماه سال 1392 01:23
از روز جمعه که درباره ی برادرش شنیدم هر 5 دقیقه یه بار صفحه ش رو رفرش میزدم که ببینم چه خبره و کلی نگران بودم ... زنگ زدم گفت بعد خودم بهت زنگ میزنم و قطع کرد و دیگه ازش خبری نشد خیلی نگران و ناراحت بودم می دونستم امیدی نیست اما بازم دعا میکردم... بدبختی چهارشنبه هم امتحان داشتم ولی هیچی نتونستم بخونم ، انقدر حالم بد...
-
اشتباه گرفتین!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 12:40
کاش میشد به اونایی که از سالها قبل من رو میشناسن، حالی کنم که؛ من دیگه اونی که شما می شناختین نیستم، اون از چهار سال پیش شروع کرد به تحلیل رفتن و سه سال پیش مرد!!! اینی که الان هستم فقط تفاله ی اون آدمه و کسی که توی این کالبد هست با کسی که میشناختین زمین تا آسمون فرق داره. این یکی یه آدم غیر قابل تحمل و مزخزفی یه که...
-
جاندارک
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 15:24
میدونی مشکل چیه؟ من چیزی بجز تفاله ی اون آدمی که تو میشناختی نیستم... ولی هر دومون سعی داریم وانمود کنیم من همون آدم چند سال پیشم! من تمام مدت نقش بازی میکنم و تو هم با اینکه میدونی نادیده میگیری شاید برای کوتاه مدت جواب بده اما نه من برای همیشه میتونم نقش بازی کنم نه تو میتونی بدل اون ادم رو تحمل کنی متاسفم اما نمیشه!
-
ماندن یا رفتن؟!
جمعه 28 تیرماه سال 1392 22:22
گاهی فکر میکنم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم و دیگه نیام ... حتی فکرش هم بهم آرامش خاصی میده! می دونم اونجا زندگی کردن خیلی خیلی سخت تر از اینجاست ولی از نظر فیزیکی! نه اینکه مثه اینجا همش تحت فشار روحی و منت و استرس باشم چقدر بده آدم هیچ جا خونه نداشته باشه، انگار ریشه هات توی هواست، تعلق نداشتن من رو دیوانه میکنه....
-
اون
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 22:53
اون سابق دیگه برام مهم نیست و کم کم داره از زندگیم میره بیرون. مطمئنا خاطراتش باقی می مونه اما مهم نیست، مساله اصلی اینه که دیگه توانایی آزار دادن من رو نداره تکلیفم رو با اون نمی فهمم! روابط خیلی عادی یه و منم همین رو میخوام اما حواسم رو نمیتونم به حرف زدنم جمع کنم ... تا هم حرفی که بوی نزدیکی بده بزنم کلی فاصله...
-
جو ِ گذرا
شنبه 15 تیرماه سال 1392 19:17
باید همش به خودم یادآوری کنم؛ الان که دوباره تحویلم میگیره، بات اینه که تنها شده و این موقتی یه، به محض اینکه کسی رو پیدا کنه دوباره بی محلی ها و جواب ندادن هاش شروع خواهد شد. نباید اصلا روش حساب نکنم یا حتی ذره ای بهش عادت کنم. اینا رو نباید فراموش کنم وگرنه مثه چند سال پیش دوباره امید واهی می بندم و بیخودی دلم رو...
-
زحمت!
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 22:08
اینقدر مواظب بودم مزاحم و سربار کسی نباشمکه همه بد عادت شدن و حالا که حالم بده و یه خرده براشون زحمت دارم مثه آب خوردن کنارم میذارن کاش دست کم اینهمه نیرو و وقتم رو براشون تلف نکرده بودم ...
-
صورت زیبا!
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 02:49
نوشته: خیلی عوض شدی، قیافت عوض شده، شکسته شدی ... دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم! اونیکی هم آخر هفته اومد اینجا و رفت ... از وقتی رفته کلی سرسنگین شده، جواب پیام هم نمیده! به همین زودی پیر شدم!!! فقط دلم میسوزه که همیشه توی رابطه هام تلاش کردم با کسایی باشم که به خودم و افکارم اهمیت بدن نه قیافه ام و حالا نتیجه اش این...
-
بابایی کجایی؟!
جمعه 24 خردادماه سال 1392 02:49
احساس می کنم تاریخ انقضام رسیده! یک صدم سه سال پیش اعتماد به نفس ندارم و بخوام با خودم روراست باشم همونقدر هم توانایی هام کمتر شده ... همه فکر می کنن از عهده ی کارا بر نمیام و خنگم! کسی من رو جدی نمی گیره، دیگه هیچ کس باورم نداره، کسی به توانایی ها و استعدادهام ایمان نداره، دیگر کسی تشویقم نمی کنه، برعکس همه و همه چی...
-
چرا آخه؟!
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 01:07
هرکسی فقط یکبار زندگی میکنه! و من نمی خواستم توی این تنها فرصت فقط و فقط 28 سال از نعمت داشتن پدرم لذت ببرم *... دلم خیلی خیلی تنگه و بطرز وحشتناک و توصیف نشدنی هوای بابا رو کرده، خــداااااااااااااااااااااااااااا * برای کسایی که نطق میفرمایند 28 سال هم خیلی یه و کسانی رو مثال میزنن که مدت کمتری این نعمت رو داشتن: تحمل...
-
تردید
جمعه 26 خردادماه سال 1391 01:09
هفت سال پیش اون موقعی که هنوز زندگی خوب و نرمالی داشتم، سر کار بهم پیشنهاد ازدواج داد! منم بدون هیچ معطلی ردش کردم، چون هم خودم رو خوب می شناختم هم اون رو! ما کلا دو تیپ و فرم مخالف هم بودیم، حتی بارها سر مسائل جزئی توی کارگاه بحثمون شده بود. اصلا نمی دونم چرا همچین پیشنهادی داد تا مدتها فکر می کردم شاید حرف منشی ناظر...
-
روزت مبارک بهترین و منحصر به فردترین بابای دنیا
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 02:11
توی هر مناسبتی که به "پدر" م مربوط میشه میخوام از غصه دق کنم! هم بابت اینکه دیگه بین ما نیست و نمی تونم براش کادو بخرم یا دست کم بهش بگم که دوستش دارم ولی بیشتر بخاطر اینکه همیشه این مناسبتها رو فراموش میکردم. در حالی که بابا تولدهامون و همه ی مناسبتهای دیگه همیشه یادش بود. آخه...
-
منم که هیچی!
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 14:07
الان یکدفعه و در عرض دو سه ماه همه ی فامیل به این نتیجه رسیدن که به صلاح من هست درسم رو خیلی خیلی زود (یعنی در حد چند هفته ای ها!) تمام کنم و برم سر کار تا خرج خانواده رو بدم (حالا کدوم کار خدا میدونه اما بازم این قابل تحمله!) و البته خیلی زودتر از اون باید ازدواج کنم!!! چونکه ازدواج من به نفع همه است! از یه طرف خیال...
-
طلبکار
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 23:10
"اون" نزدیک یه هفته است گیر داده موهام رو کوتاه کن! هر چی می گم بعد از 12 سال دیگه آرایشگری یادم رفته و برو آرایشگاه، گوش نمیده. امروز دیگه دلم رو زدم به دریا و گفتم باشه. بعدم به شوخی گفتم: می زنم موهات رو خراب می کنم که دیگه بهم اینقدر گیر ندی! ولی اصلا همچین قصدی نداشتم، آخه می دونم چقدر موها و ظاهرش براش...
-
آخر هفته
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 17:18
خاله ها قرار بوده دیروز بیان ولی زنگ زدن که یه خرده کار دارن و امروز ظهر میان. امروز صبح دوباره خاله زنگ زده و بعد از کلی تعارف! که اگه برنامه ای دارین ما نیایم و اگه مزاحمیم بی تعارف بگین!گفتکه نزدیکی های ظهر میایم. ظهر تماس گرفتن که اون خاله تازه از سر کار اومده و به قطار نمی رسیم، عصر میایم. یه ساعت بعدش زنگ زدن که...
-
نکته!
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1390 16:51
به مامان می گم: من باید جای اون یکی خواهرم می رفتم! هم زندگی رو دوست داشت و همم خیلی بیشتر از من بدرد شما و "اون" می خورد... می گه: اصلا هیچکی نباید می رفت! به "اون" می گم: اگه من رفته بودم و اون یکی خواهرم الان بود، شما دو تا روحیه هاتون بیشتر به همدیگه می خورد، با هم می رفتین اینور اونور تازه...
-
زندگیم
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 04:15
فکر کنم اینقدر که من وقت صرف فیس بوک و وبگردی می کنم اگه برای درسهام هزینه کرده بودم الان مدرکم رو گرفته بودم! خاله می گه معتاد شدی! اون می گه می خوای از زیر کارهات در بری! و مامان معتقده که مفت خور بار اومدم!!! اما خودم بهتر از هر کسی می دونم برای فرار از واقعیتهای زندگیم هست که به دنیای مجازی پناه می برم. توی نت...
-
علت افسردگی!
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 12:51
حالم هر روز داره بدتر میشه! نمی دونم چرا اینطوری شدم؟ اصلا دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم، از زندگی کردن بیزارم، خسته ام، ، زودرنج تر و عصبی شدم از طرفی هم بابت پروژه ام که همینطوری مونده عذاب وجدان دارم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم، راستش وقتی دیگران رو می بینم که بزرگترین غمشون یا عشقی یا مالی دلم برای خودم می...
-
پارتی دانشگاه
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 18:50
دیشب اون پاش رو کرده بود توی یه کفش که می خوام تنها برم پارتی دانشگاه! هر چی هم گفتم خواهر ِمن نمیشه! ممکنه حالت بد بشه. بذار منم بیام، به خوردش نرفت که نرفت آخرش گفتم: باشه، اما اسپری قلبت رو هم باید ببری و فوقش ساعت یک و نیم باید خونه باشی گفت : باشه. خلاصه ساعت یازده اون رفت و منم نشستم توی خونه به خود خوری و...
-
مادر
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 18:20
مریم زنگ زد که فردا می خوایم با چند تا از بچه های ایرانی بریم پیک نیک، شما هم بیاین. اولش گفتم نه! اصلا حوصله نداشتم اما اون دوست داشت بره و خاله هم گفت برین روحیه تون بهتر می شه! اصولا از نظر خاله رابطه ی مستقیمی بین بیرون رفتن و روحیه آدمها وجود داره! خلاصه قرار شدبریم... کسایی که اونجا بودن زیاد تیپ ما نبودن، یکی...
-
تماس 3
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1390 19:01
با وجود اینکه می دونم اعصابم بیشتر به هم می ریزه ولی بازم زنگ زدم به مامان. بعد از کلی گلایه از فامیل، ناله از رفتن بابا و اون یکی خواهرم و شکوه از روزگار نوبت رسید به من! میگه: تو اگه به موقع عروس شده بودی یا اگه اون زمان که موقعیتش بود مجبورت می کردیم ازدواج کنی، هم برای خودت خوب بود و هم ما! الان یه تکیه گاه داشتی...
-
من و مَی!
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 12:09
از وقتی شنیدم که مَی توی دانشگاه کار پیدا کرده، دلم بدجوری گرفته! همش به خودم می گم: این چه جور عدالتی یه؟! آخه چرا من هر چی تلاش می کنم نتیجه ای نمی گیرم؟ من و مَی تقریبا همزمان اینجا اومدیم، من بعد کلی دردسر و این در و اون در زدن بالاخره بعد از دو ماه یه اتاق توی خوابگاه گیرم اومده بود مَی پیش از اومدنش یه خونه...
-
با هم ولی تنها!
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 11:52
یه مدت بود که اون خیلی مشکوک می زد. تا می رفتم توی اتاقش هول می شد. چند بار هم بهم تذکر داد که قبل وارد شدن در بزنم. چند روز پیش که رفته بود بیرون، یادش رفته بود لپ تاب ش رو خاموش کنه. منم نتونستم جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم و رفتم سر ارشیو سایتها و مسنجرش. اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که با دوستش به هم زده بود!...
-
پایان نامه
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1390 23:50
دیشب خاله پیشنهاد داد که با هم بشینیم و از توی پروژه های استادای گروه یه موضوع برای پایان نامه ام پیدا کنیم. راستش حوصله ی هیچ کاری رو ندارم، دلم می خواد برم یه جای دور خالی از سکنه و صبح تا شب به روبروم خیره بشم. حتی دوست ندارم چیزی بخورم. اما اینا رو که نمی شه به خاله گفت. به ناچار نشستم کنارش و شروع کردیم به دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:51
بعد فشاری که برای قورت دادن بغضم بهم اومد، دوباره میگرنم عود کرد. هر طوری بود خودم رو رسوندم خونه، ولو شدم روی تخت و بالشت رو گذاشتم روی سرم و تا تونستم فشارش دادم توی سرم شاید کمی دردش آروم تر بشه! (یک درد می ره یکی دیگه میاد، اَه! چرا نمی میرم دیگه؟!) اون اومده تو اتاق می گه: سرت خیلی درد می کنه؟ میگم: آره! ساکت می...
-
سردرد
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 13:36
امروز بابت موضوع پایان نامه ام رفتم پیش استادم. از اینکه آدمی ضعیف و احساساتی به نظر برسم متنفرم. دیشب کلی با خودم کنجار رفته بودم که اگه پرسید چرا دیر رفتم پیشش، بدون اینکه گریه ام بگیره براش توضیح بدم که چی اتفاقی افتاده و بخاطر رفتن خواهرم پارسال امتحانات رو نتونستم بنویسم. اما صبح از وقتی که نشستم توی اتوبوس همش...
-
باشه، حتما!
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 13:16
چند روز پیش زنگ زد که هر وقت اومدین اینجا خبر بده هم رو ببینیم. گفتم باشه حتما! راستش دوست ندارم ببینمش! حوصله ی حرفهاش رو ندارم. نمی تونم تحمل کنم که مشکل خودش رو با مشکلات من هم سطح بدونه و حتی گاهی بالاتر! برای خانواده اش خیلی مهمه که دختر زود ازدواج کنه. خودش می گه دوست داشته درس بخونه و بعد تشکیل خانواده بده اما...