یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

چشم زخم!

من عاشق گل هستم (بودم!)، بخصوص گل رز. با دیدن یه گل رز قرمز کلی روحیه ام عوض می شد.  از هر گلی که بدستم می رسید خوب مراقبت می کردم و وقتی که می دیدم پژمرده شده، می پیچیدم شون توی روزنامه و یه جای تاریک خشکشون می کردم. الان کلی گل خشک شده دارم! اما از وقتیکه اون کی خواهرم رفته دیگه گلها هم نمی تونن لحظه ای غمم رو کم کنن.


اون یکی خواهرم برعکس من علاقه ای به گلها نداشت ولی برای من به هر بهانه ای گل میخرید. حتی همسرش هم متوجه این موضوع شده بود. امسال هم برای تولدم یه گلدون ارکیده آورده بود. همه ی تلاشم رو کردم که وانمود کنم مثله قبل از دیدن گلهای ارغوانی ارکیده سرحال اومدم تا دلش نشکنه!


امروز همسرش یه ایمیل فرستاده بود با کلی عکس از گلهای لاله ی پارک نزدیک خونه ش. حتما فکر کرده با این کار خوشحالم میکنه. یه عکس هم از خودش کنار لاله های سرخ گرفته بود. چهره اش گوشه ی کج عکس نصفه افتاده بود اما غم ِ توی چشماش زیر نور آفتاب کاملا پیدا بود.

گریه ام گرفت!


یاد روزهای خوشی افتادم که با اون یکی خواهرم داشتن. دوتایی مهمونی می دادن، گردش و سفر می رفتن و همه ی دوستها، فامیل و آشناها به زندگی این دو نفر حسرت می خوردن. حالا همسرش از زور تنهایی می ره پارک و با ناشی گری خودش از خودش عکس می گیره...


مامان بزرگم بعد رفتن بابا می گفت : بابات رو چشم زدن! هر چی می گفتم "مادر جان، اینا خرافاته! چطور می شه با حسادت کسی رو از پا در آورد؟! برای هر چیزی یه دلیل علمی و منطقی وجود داره" پیرزن همچنان حرف خودش رو می زد و دم به دقیقه دود اسفند رو فوت می کرد تو صورت ما چهار نفر!


بعد از رفتن خواهرم هم همش می گه: صد دفعه گفتم توی عروسیش یه گوسفند قربونی کنین که فامیل و آشنا چشماشون داره از حسادت در می آد، مگه کسی به حرفم گوش کرد!


الان اما دیگه هیچی نمی گم، راستش خودمم داره این حرفا باورم می شه! آخه اون یکی خواهرم واقعا چیزیش نبود، حتی دکترها هم دلیل درستی پیدا نکردن و یه مشت خزعبلات تحویلمون دادن ...



اسباب کشی

اینقدر افکار مزاحم توی ذهنم زیاد شده که دیگه جایی برای درست اندیشیدن و تصمیم گرفتن توش نمونده!


حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو ندارم. الان نزدیک دو هفته است که اسباب کشی کردم اما هنوز وسایل توی کارتونهاست!


تمام مدت اسباب کشی یاد دفعه ی قبل افتاده بودم! چقدر وحشتناک بود؛

یه هفته قبل ار اینکه اون یکی خواهرم بره گفتن بخاطر تعمیرات باید اسباب کشی کنی!

برنامه ریخته بودم که آخر هفته بگم بیاد پیشم که وسایل رو بذاریم توی کارتونها. نمی دونستم اون آخرین آخر هفته ای بود که فرصت داشتم باهاش باشم...

چه روزهای بدی بود.

روز اسباب کشی با مسئولیت خاله اجازه دادن بیام بیرون. دایی از بیمارستان من رو آورد که قرارداد رو امضا کنم. بعدش باید وسایل رو می بردیم توی خونه جدید.

چند تا از هم دانشکده ای هام وسایل رو بدون اینکه توی کارتون بچینیم بردن اون خونه و تلنبارشون کردن روی هم! منم که بابت قرصهام ضعف و سرگیجه داشتم نشسته بودم روی صندلی و به هم ریخته شدن پازل خاطره هام رو نگاه می کردم. هر گوشه ی اون خونه من رو یاد اون یکی خواهرم می انداخت. هی خاطراتم جلوی چشمام رژه میرفت و بی اختیار اشکام سرازیر می شد...

خاله می گفت: اینجوری بهتر هم شد! اونجا یه عالمه خاطره ازش داشتی

ولی من دوست داشتم اون خاطره ها تا ابد سر جاش بمونه. دوست داشتم همه چی همون جوری که بوده باشه. مثل قبل!


زمانی که وسایل اون یکی خواهرم رو جمع می کردیم داشتم دیوانه می شدم. دائم به همسرش می گفتم: اینا رو بذار همینجوری باشه! اجاره ی خونه رو من می دم، وسایل رو بذارین سرجاشون باشن، لباسهاش رو از کمد در نیارین...

همسرش هم فقط می گفت: ب. قبول کن اون یکی خواهرت دیگه نیست و هیچ وقت برنمی گرده. باید باور کنی. اون یکی خواهرت دیگه به این وسایل و این خونه احتیاجی نداره!


دوری


مامان هر زمان که فرصتی گیر میاره، گریه میکنه - درواقع زجه و ناله است، نه گریه!-


خاله میره توی اتاقش یا توی دستشویی یا هر جای خلوتی که ما نتونیم بریم و اشک میریزه


دایی رو هم هر وقت میبینم رنگش پریده است و قیافه اش طوریه که آدم فکر میکنه هر لحظه ممکنه بغضش بترکه


اون خودش رو کنترل میکنه ولی چشماش اغلب پر از اشکه و دماغش قرمز


من اما گریه نمیکنم فقط دوران تلخ زنده به گوری* رو میگذرونم...




*چه بی تابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری (شاملو)