اون سابق دیگه برام مهم نیست و کم کم داره از زندگیم میره بیرون. مطمئنا خاطراتش باقی می مونه اما مهم نیست، مساله اصلی اینه که دیگه توانایی آزار دادن من رو نداره
تکلیفم رو با اون نمی فهمم! روابط خیلی عادی یه و منم همین رو میخوام اما حواسم رو نمیتونم به حرف زدنم جمع کنم ... تا هم حرفی که بوی نزدیکی بده بزنم کلی فاصله میگیره!
کاش می تونستم بهش بگم من دوستت دارم ولی نه عاشقت هستم و نه هم هرگز خواهم شد، اینطوری هستی، هستم! نخوای هم هستم اما تلاشم رو می کنم مزاحم نباشم
ببخشید یه سوال
شما با این روحیات لطیف و منطقتون 12 سالتونه؟
روحیاتم که آره خیلی لطیف، فکر کنم کمتر از 12 باشه :-p
ولی منطقم چشه مگه؟!
پ.ن.: البته من همون 12 سال و حدود 240 ماهمه :D
ولی فکر نکنم!
در هر صورت عشق چیزی نیست که بشه کاشت تا محصولش رو برداشت کرد
مثل یه جواهر میمونه که اتفاقی توی اعماق یه معدن پیدا میشه
منظورم اینکه نشون نمیده ظهور میکنه!
بله، منم همین نظر رو دارم! نمیشه عشق تولید کرد خودش باید بوجود بیاد
البته جریان اون سابق و اون خیلی مفصله! در واقع زیاد مربوط به عشق هم نیست ...