با وجود اینکه می دونم اعصابم بیشتر به هم می ریزه ولی بازم زنگ زدم به مامان.
بعد از کلی گلایه از فامیل، ناله از رفتن بابا و اون یکی خواهرم و شکوه از روزگار نوبت رسید به من!
میگه: تو اگه به موقع عروس شده بودی یا اگه اون زمان که موقعیتش بود مجبورت می کردیم ازدواج کنی، هم برای خودت خوب بود و هم ما! الان یه تکیه گاه داشتی و یه نفر هم بود که به کارای ما برسه ... چند تا بچه هم اگه داشتی الان سرمون بهشون گرم بود و امیدوار بودیم و...
همیشه که این حرفها رو که می زنه خودم رو می زنم به اون راه و می گم: خب حالا که نشده، دیگه!
اما این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم: برای منکه خوب نبود! من دوست داشتم درس بخونم و مستقل باشم ولی شما می خواستین که من "عروس"بشم و بشینم توی خونه که شما بتونین به زن عمو پز بدین، می خواستین هی بچه بیارم تا جمعیت خانواده مون بیشتر بشه ... الانم این رو می گین چون برای شما اونجوری بهتر بود!
خوبیش اینه که توی اینجور موقعیت ها، مامان دیگه مثله قدیمها کوتاه نمیاد و سعی نمی کنه دل من رو بدست بیاره.
مامان: نخیر اصلا هم اینطور نیست! الان مثلا چی شدی؟ به هر حال به فکر باش که دیر نشه! من برای خودت می گم، فکر کن اگه الان مریض بشی کی می خواد ازت مراقبت کنه؟ ...
من: از کجا پیدا کنم؟ من حوصله خودمم ندارم! (سعی می کنم به اعصابم مسلط بشم و سر و ته قضیه رو یه جوری هم بیارم !) حالا هم باشه، چشم!
بعد هم شروع می کنه به آرزوی رفتن کردن و وقتی می گم خدا نکنه، سرم داد می کشه!
به مامان زنگ زدم، میخواستم هم خبر خونه گرفتن رو بهش بدم همم بگم که دیشب بعد از چهار سال زن عمو! بهم زنگ زد. (آخه کجای دنیا جای اینکه عموی آدم زنگ بزنه برای احوالپرسی، زن عمو زنگ میزنه؟)
مامان حالش هنوزم خیلی بده! نمیدونم چیکار کنم؟ تنهاست! نزدیک عید خیلی براش سخته، ما هم که نمی تونیم بریم، مامان رو هم که نشد بیاریمش.
از حرفاش میشه فهمید که توی سرش پر از تردید و افسوسه ، پر از پرسش بی پاسخ، پر از دلتنگی...
همش میگه چرا اینطوری شد؟ چرا بچه ی من؟ چرا شوهر من؟ ... شاید اگه این کار رو میکردم... شاید اگه اون کار رو نمیکردم ...
آخرشم همیشه میگه من حالم خوبه، شما به فکر خودتون باشین!!! و تاکید میکنه که زودتر سروسامون بگیریم تا خیالش از ما دو تا راحت شه. مادره دیگه نگران ماست.
منم هیچی نمیگم و فقط گوش میکنم. آخه چی بگم؟ بگم فدات بشم مادرم اما منم حالم از شما بدتر نباشه، بهتر نیست؟ بگم قربونت برم مادر، نمی دونی هر شب به این امید میخوابم که خواب ابدیم باشه؟ بگم از خودم و همه ی آدمها متنفرم؟ چه سر و سامونی؟ 27 سال با دلِ خوش، آدم مناسبی پیدا نکردم، الان با این حالم به فکر ازدواج باشم؟
گاهی هم که دیگه خیلی حالش بده، سرم منت میذاره که تو اگه چهار سال پیش ازدواج کرده بودی و فکر رفتن به سرت نزده بود، الان خودتم یه همدم داشتی و بچه هات! هم همدم من بودن و مایه ی امیدم. - الهی دورش بگردم که در عرض چهار ساله من رو صاحب بچه " ها " می بینه!-
با اینکه تلاشم رو کرده بودم اما امتحانم خوب نشد!
مثه قبلا دلم میخواست با یکی حرف بزنم. اون موقع ها همیشه بعد از امتحانم، تلفن اون یکی خواهرم دست کم یه ساعت مشغول بود، اگه امتحان خوب شده بود که مشغول شوخی و خنده میشیدم و اگرم خراب شده بود، من نق و غر میزدم و اون یکی خواهرم با حرفاش و دلداری هاش آرومم میکرد. قبل ترش، بابا این کار رو میکرد.
اومدم خونه و شروع کردم غر و نق زدن و از زمین و زمان شکایت کردن. اما اون فقط هی گفت: حالا که تموم شد، حرص نخور، دیوونه!
زنگ زدم خاله، قبل اینکه گوشی رو برداره یادم اومد که چقدر بابت اینکه درسا رو میذارم شب امتحان سرزنشم میکنه همیهشه هم گوشزد میکنه که چون سنم زیاد شده یادگیری برام سخت تره. بابت همین ترجیح دادم برای اینکه حالم بدتر نشه، هیچی بهش نگم. فقط احوالپرسی کردم!
اعصابم خرد بود، گریه ام هم گرفته بود که دیگه نه بابا و نه اون یکی خواهرم هست که باهاشون حرف بزنم...
مامــــــــــــــــــــــان!!! به مامان زنگ میزنم، درسته که حالش خوب نیست و بعد از رفتن بابا همیشه حرفای ناامید کننده و خستگی از زندگی میزنه و میگه که هیچکس حتی ما دو تا رو دیگه دوست نداره، اما الان حتما شرایطم رو درک میکنه
بهش زنگ زدم، اول از امتحانم پرسید و گفت فکر کرده عصر امتحان دارم که زنگ نزده.
منم شروع کردم به نق زده که خونده بودم و امتحان آسون بود اما خوب نشد و ...
تا رسیدم به اینکه اگه این ترم درسم تمام نشه دیگه بیخیال درس میشم و میام، که گفت :
کاش میشد هر دوتاتون بیاین! اگه قرار باشه اتفاقی بیافته میافته، بیاین اینجا که پیش خودم باشین. اون یکی خواهرت رو کشتن! دکترها هیچی نمیفهمن، من نمیتونم تحمل کنم از زندگی خسته شدم، دوست ندارم زندگی کنم، دارم زجر میکشم. تنهام از آینده میترسم. بعد رفتن بابات فقط وضع روحیم خراب بود الان هم وضع روحیم خراب تره هم جسمی!
گفتم: چی شده مگه؟ چه تونه؟ برین دکتر!
مامان- دکترا بدترن! دارم میگم اون یکی خواهرت رو اونا کشتن. یعنی اگه بدونم که من رو هم حتما می کشن که میرم
من- خدا نکنه !
مامان(با فریاد)- خفه شو! چرا خدا نکنه؟! دارم میگم شکنجه میشم توی زندگی بعد تو میگی خدا نکنه؟!!!
من-...اِمممم!(شکه شده بودم)
مامان- کاری نداری؟ خداحافظ!!!
من- نه، خداحافظ.
مامان- اون کجاست؟ چیکار میکنه؟ درسش ...
خوب شد که مامان بعد از خداحافظی من قطع نکرد، وگرنه حتما جلوی اون میزدم زیر گریه و اون رو هم ناراحت میکردم