با وجود اینکه می دونم اعصابم بیشتر به هم می ریزه ولی بازم زنگ زدم به مامان.
بعد از کلی گلایه از فامیل، ناله از رفتن بابا و اون یکی خواهرم و شکوه از روزگار نوبت رسید به من!
میگه: تو اگه به موقع عروس شده بودی یا اگه اون زمان که موقعیتش بود مجبورت می کردیم ازدواج کنی، هم برای خودت خوب بود و هم ما! الان یه تکیه گاه داشتی و یه نفر هم بود که به کارای ما برسه ... چند تا بچه هم اگه داشتی الان سرمون بهشون گرم بود و امیدوار بودیم و...
همیشه که این حرفها رو که می زنه خودم رو می زنم به اون راه و می گم: خب حالا که نشده، دیگه!
اما این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم: برای منکه خوب نبود! من دوست داشتم درس بخونم و مستقل باشم ولی شما می خواستین که من "عروس"بشم و بشینم توی خونه که شما بتونین به زن عمو پز بدین، می خواستین هی بچه بیارم تا جمعیت خانواده مون بیشتر بشه ... الانم این رو می گین چون برای شما اونجوری بهتر بود!
خوبیش اینه که توی اینجور موقعیت ها، مامان دیگه مثله قدیمها کوتاه نمیاد و سعی نمی کنه دل من رو بدست بیاره.
مامان: نخیر اصلا هم اینطور نیست! الان مثلا چی شدی؟ به هر حال به فکر باش که دیر نشه! من برای خودت می گم، فکر کن اگه الان مریض بشی کی می خواد ازت مراقبت کنه؟ ...
من: از کجا پیدا کنم؟ من حوصله خودمم ندارم! (سعی می کنم به اعصابم مسلط بشم و سر و ته قضیه رو یه جوری هم بیارم !) حالا هم باشه، چشم!
بعد هم شروع می کنه به آرزوی رفتن کردن و وقتی می گم خدا نکنه، سرم داد می کشه!
از وقتی شنیدم که مَی توی دانشگاه کار پیدا کرده، دلم بدجوری گرفته! همش به خودم می گم: این چه جور عدالتی یه؟! آخه چرا من هر چی تلاش می کنم نتیجه ای نمی گیرم؟
من و مَی تقریبا همزمان اینجا اومدیم،
من بعد کلی دردسر و این در و اون در زدن بالاخره بعد از دو ماه یه اتاق توی خوابگاه گیرم اومده بود
مَی پیش از اومدنش یه خونه نزدیک دانشگاه براش اجاره کرده بودن
با هم امتحان زبان دادیم با اینکه نمره هامون تقریبا یکی بود مَی رو توی سطح بالاتر از من گذاشتن
شهریه ی کلاس زبان زیادتر از چیزی بود که فکر می کردم، من شماره حسابم رو دادم اما ازشون خواستم که پیش از برداشتن پول بهم اطلاع بدن. آخرش هم خاله پول کلاس رو برام داد.
مَی اما شماره ویزا کارتش رو داد و همون اولای کلاس پول رو به حساب دانشگاه واریز کرد
با اینکه توی کلاس سطح 1 بودم تمام تلاشم رو کردم و بدون خوندن سطح 2 امتحان ورودی زبان برای دانشگاه رو همزمان با مَی قبول شدم
و درسمون رو با هم شروع کردیم.
من هر چی گشتم ایرانی دیگه ای بجز من توی رشته ام نبود که کمکم کنه و بابت همین باید با هزار بدبختی، خودم دنبال همه چی می رفتم و از همه چی سر در می اوردم
اما مَی از یه جوون هموطنش که دانشجوی دکترا هم بود، کمک می گرفت و بعدها متوجه شدم که با کمک راهنمایی هاش تونسته چند واحد رو زمانی که کلاس زبان می رفتیم پاس کنه!
یه ترم گذشت و بعد از تعطیلات
مَی با یه حلقه توی دستش همه رو سوپرایز کرد! با همون دانشجوی دکترا ازدواج کرده بود
همون ترم موقع امتحانات بابام از بین ما رفت و من نتونستم هیچ امتحانانی رو بدم.
ترم سوم رو بخاطر وضعیت مامانم ایران موندم اما از بچه ها خواستم که جزوه ها رو برام ایمیل بزنن که بخونم. وقتی برگشتم با چند تا از استادها صحبت کردم که ازم جداگانه امتحان بگیرن اما هیچکدوم موافقت نکردن!
مَی هم بخاطر به دنیا اومدن بچه اش نتونسته بود امتحانهاش رو بده اما اساتید بابت اینکه ایشون شاهکار زده بود و وسط دوره ی فوق لیسانس و هنوز یه سال از ازدواجش نگذشته بچه دار شده بود، ازش بعد از بدنیا اومدن بچه جداگانه امتحان گرفته بودن
این ترم با اینکه وضعیت روحی خیلی بدی داشتم اما همه ی واحدهایی که مونده بود رو پاس کردم
حالا من در به در دارم دنبال یه موضوع برای پایان نامه ام میگردم
و مَی توی دانشگاه کار پیدا کرده
...
یه مدت بود که اون خیلی مشکوک می زد. تا می رفتم توی اتاقش هول می شد. چند بار هم بهم تذکر داد که قبل وارد شدن در بزنم.
چند روز پیش که رفته بود بیرون، یادش رفته بود لپ تاب ش رو خاموش کنه. منم نتونستم جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم و رفتم سر ارشیو سایتها و مسنجرش.
اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که با دوستش به هم زده بود! تازه متوجه شدم چرا این روزها همش گریه اش می گیره و اینقدر گوشه گیر و ناراحته. ولی چرا به من چیزی نگفته؟
همینطوری که توی سایتها داشتم می گشتم به یه وبلاگ برخوردم که عکس اون گوشه ی پروفایل کاربر بود! بلــــــــــه! وبلاگ خودش بود. اولش بستمش، با خودم گفتم اگه می خواست بخونمش خودش آدرسش رو بهم می داد. همونطوری که من اینجا می نویسم و دوست ندارم اون ازش باخبر باشه اونم حتما حرفایی داره که نمی خواد من بخونم...
اما وجدانم فقط 5 دقیقه تونست جلوی حس فضولیم رو بگیره، آدرس وبلاگش رو سریع با یاهو برای خودم فرستادم.
امروز فرصت شد یه نگاهی به وبلاگ اون بندازم... خیلی دلم گرفت، خیلی ...تازه متوجه شدم که چقدر من و اون با هم تنهاییم!