خاله ها قرار بوده دیروز بیان ولی زنگ زدن که یه خرده کار دارن و امروز ظهر میان.
امروز صبح دوباره خاله زنگ زده و بعد از کلی تعارف! که اگه برنامه ای دارین ما نیایم و اگه مزاحمیم بی تعارف بگین!گفتکه نزدیکی های ظهر میایم. ظهر تماس گرفتن که اون خاله تازه از سر کار اومده و به قطار نمی رسیم، عصر میایم.
یه ساعت بعدش زنگ زدن که شما فردا نمیاین اینجا!!! اگه میاین که ما دیگه نیایم ...
منکه می دونم دلیل اینهمه بهانه گیری چیه؛
الان چهار سال آزگار هست که هر آخر هفته کوله بارم رو جمع می کنم و هلک و هلک میرم پیش شون. خوب می دونم که آدم حوصله اش نمی شه برای یه روز سفر آماده شه تازه وقتی هم که آماده شد زورش میاد دو ساعت بشینه توی قطار و بعدم اتوبوس یا تاکسی. در این مدت نه تنها آخر هفته ها استراحت نمی کردم بلکه وقتی برمی کشتم ، خسته ی راه هم بودم!
ولی خاله نه الان حاضره اعتراف کنه که این رفت و آمد سخت و خسته کننده است و نه در گذشته که من می گفتم سختمه هر هفته بیام، قبول می کرد.
البته گاهی می گفت اگه می خوای، نیا! اما بعدش یا تا مدتی قهر بود یا هم همون شب دیر وقت زنگ میزد که ببینه کجام!!!
دیشب خاله پیشنهاد داد که با هم بشینیم و از توی پروژه های استادای گروه یه موضوع برای پایان نامه ام پیدا کنیم.
راستش حوصله ی هیچ کاری رو ندارم، دلم می خواد برم یه جای دور خالی از سکنه و صبح تا شب به روبروم خیره بشم. حتی دوست ندارم چیزی بخورم.
اما اینا رو که نمی شه به خاله گفت. به ناچار نشستم کنارش و شروع کردیم به دیدن سایتهای استادها؛
-این که زیاد پروژه نداره ... آدرس اینو بنویس پروژه هاش جالب به نظر می رسه ... این یکی خیلی دانشجوی دکترا داره، حتما برات موضوع داره ... خب، حالا از بین اینا کدوم شون بیشتر برات جالبه؟
تلفن زنگ زد. مادر شوهر اون یکی خواهرم بود، گفت سنگ قبرش حاضره. دلم گرفت، بغض گلوم رو فشار می داد ولی سعی می کردم نشون ندم. نمی خوام سنگی روی اون قبر بذارن، دوست ندارم باور کنم. دلم نمی خواد چیزی برای اثبات رفتنش وجود داشته باشه. حتی صفحه فیس بوک و ایمیلهاش هنوز هست. گاهی براش ایمیل می زنم و روی صفحه اش می نویسم
تلفن خاله تموم شد و دوباره پرسید: اول برای کدومشون می خوای ایمیل بزنی؟
- فرقی نمی کنه!
- حتما فرق می کنه. ببین بیشتر دوست داری توی این زمینه کار کنی یا کارهای تئوری برات جالبه.
- نمی دونم! برای من دیگه هیچ فرقی نمی کنه. من در هر زمینه ای می تونم کار کنم و کارم رو هم خوب انجام میدم.
خاله داشت من رو چپ چپ نگاه می کرد. از همون نگاه هایی که بعدش کلی حرف بارم می کنه. منم گفتم دست کم حرف دلم رو بزنم: راستش من از این رشته و درس خوندن و خودم و همه ی عالم بدم میاد!
درست حدس زده بودم، شروع کرد: ببین، الان دیگه اخرین فرصتت هست که پروژه ات رو شروع کنی. وقتشه که برای زندگیت تصمیم بگیری. دیگه زمانش رسیده که برای خودت و بقیه مشخص کنی که می خوای چی کار کنی؟ اصلا چرا درس می خونی؟ بعدش چه کاری می خوای بکنی؟
- من درس می خوندم برای اینکه کار بهتری گیر بیارم و بتونم به خانواده ام از نظر مالی کمک کنم، می خوندم تا شاید کمی خوشحال شون کنم. اما الان دیگه هیچ دلیلی ندارم! واقعا حتی زندگی کردن هم برام مهم نیست...
- این حرفهای بچگانه رو بذار کنار. همه دارن رعایت حالت رو می کنن و چیزی بهت نمی گن...
( بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟!!! رعایت حال من رو بقیه میکنن؟ چیزی نمی گن؟!!! دیگه چی باید بگین؟!)
- مثلا چه رعایتی؟
- مثلا همین که امروز دایی که اینجا بود، تو کامپیوترت رو گذاشته بودی جلوت و دایی هر چی سوال می کرد بهش جواب سربالا می دادی! ...
(من کامپیوترم رو گذاشته بودم جلوم چون زن دایی درباره ی کتابی که می خواستم بخرم ازم پرسید و منم توی ایمیلم اسم و مشخصات کتاب رو داشتم. درضمن جواب این سوال دایی ؛" خب، بگین، دیگه چه خبر؟" که هر 5 دقیقه یکبار می پرسیدش،چی می تونه باشه جز اینکه: خبر جدید که نیست، سلامتی. ؟!!!)
... هیچکس نگفت که درست رو باید زود بخونی و وقتی درست رو نخوندی رعایت حالت رو کردیم. الان اینهمه مدت گذشته دیگه باید زندگی روزمره و عادیت رو از سر بگیری و این ادا بازی ها که در میاری چیه؟ همه عزیزانشون رو از دست می دن
دیگه نتونستم ساکت باشم: "همه دو عزیز رو در عرض یه سال از دست می دن؟ همه بعد مادرشون حال مادر منو داره؟ همه خواهرشون مثه خواهر منه؟ همه هنوز یه سال از رفتن خواهر جوونشون نگذشته به زندگی عادی بر میگردن. رعایت کدوم حال؟! من دو ترمم رو از دست دادم چون باید مراقب مامان می بودم وگرنه من در عرض سه ترم همه ی درسها رو پاس کردم.
چطور حالم باید خوب باشه در حالیکه 10 روز پیش اولین سالگرد ازدواج اون یکی خواهرم بود و بجای کادو، سنگ قبرش رو باید ببرم با خودم؟
هر وقت که در باره ی پایان نامه فکر میکنم یادم میاد که بابا آخرین باری که تلفنی صحبت کردیم گفت چند تا موضوع هست که به نظرم برای پایان نامه ات مناسبه حالا تابستون بیای با هم درباره اش صحبت می کنیم. دلم می خواد بدونم اون موضوع ها چی بود... خسته شدم دیگه، خسته! می فهمین؟ دیگه نمی تونم، واقعا دیگه نمی تونم " و گریه امانم نداد.
نمی دونم چرا تازگی ها بعد از اینکه گریه می کنم وسط قفسه سینه ام درد می گیره.
دیروز از ته دل دعا کردم که خدا منو ببره پیش بابا و اون یکی خواهرم. خدایا، آخه مگه من چه کار بدی کردم که مستحق اینهمه عذابم؟
من خودم از همه حالم بدتره! دست کم از اونایی که خاله انتظار داره مراعات حالشون رو بکنم.
بعد تا میام از کسی گله می کنم یا از دست کسی عصبانی میشم، میگه؛ اونم حالش خوب نیست، اخه! باید درکش کنی.
چرا من باید مراقب همه باشم و درکشون کنم؟ چرا اونا نباید درک کنن که من در وضعیت روحی خیلی بدی هستم و نباید همه ی حرفا و کارای منو تعبیر و تفسیر کنن؟
توی مراسم اون یکی خواهرم، عمو کلی حرف و متلک بارمون کرد، منم با اون اوضاع روحی وخیمم و در جواب اینکه بهم گفت: تو جلوشون رو بگیر. فقط یه کلمه گفتم "مامان هر کاری بکنه من حمایتش می کنم چون تنها توی دنیا اون و مامان برام موندن"
همین شده پیراهن عثمان که؛ تو روی عموش وایستاده و گفته به شما چه!!!
خاله امروز اومده میگه: با همسر اون یکی خواهرت صحبت کن
پرسیدم: برای چی؟
- فکر کنم یه سوء تفاهمی پیش اومده!
با خودم میگم؛پس همینه که نه خبری می گیره، نه هم عید رو تبریک گفت : چطور؟
- حالا خودت باهاش حرف بزن دیگه ( حرفای خاله همیشه همینطوریه! دلش میخواد خاله زنک باشه، اما پرستیژ اجتماعیش اجازه نمیده! خوبیش اینه که یه خرده اصرار باعث میشه کاری که دوست داره رو انجام بده!)
- اونکه بهم میگه بالاخره! بعدم منکه درست و حسابی نمیفهمم چی میگه خب !
- هیچی میگفت تو ازش دوری می کنی، بیرون نمی ری باهاشون
میپرم توی حرفش: اون موقع که اون یکی خواهرم بود، من مرده شور برده، هیچ جایی نمی رفتم باهاشون! حالا با این اوضاع قمر در عقرب و اعصاب خراب و حال ناخوشم انتظار داره باهاشون برم بیرون؟!
فقط کافیه خاله بگه "حق داری!" تا من آروم بشم و منطقی به حرفاش و حرفای خودم فکر کنم اما هرگز این کار رو نمی کنه، عوضش فوری علیه من جبهه می گیره:
این که درست نیست تو الان بابت اینکه قبلا نمی رفتیب باهاشون، حالا بخوای خودت رو تنبیه کنی و نری بیرون! (بله؟! کجای حرف من معنیش این بود؟) بعدم اونکه منظور بدی نداره! میگه تو ازشون کناره گرفتی، راست هم میگه. تازه اگه چیزی هم بگه تو بابد درکش کنی، همسرش رو از دست داده، حالش بده ...
دیگه گوش نمی کنم حرفاش رو، چقدر خوبه که تازگیا یاد گرفتم وقتی کسی حرف میزنه، عمدا صداش رو نشنوم!