گاهی فکر میکنم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم و دیگه نیام ... حتی فکرش هم بهم آرامش خاصی میده!
می دونم اونجا زندگی کردن خیلی خیلی سخت تر از اینجاست ولی از نظر فیزیکی! نه اینکه مثه اینجا همش تحت فشار روحی و منت و استرس باشم
چقدر بده آدم هیچ جا خونه نداشته باشه، انگار ریشه هات توی هواست، تعلق نداشتن من رو دیوانه میکنه.
اینجا انگار مسافرم و اونجا هم دیگه جایی ندارم ... کجا برم؟!
هر چند دارم هی به تعویق میندازمش و همینطوری بی برنامه و به هوای هر چه پیش امد خوش امد میرم جلو ولی میدونم که باید هر چه زودتر تکلیفم رو معلوم کنم و تصمیم بگیرم
تصمیم گیری سخت نیست اما اساسا مشکل اینه که تصمیمی که با عقلم جور باشه با احساساتم جور درنمیاد و میدونم هم باز مثه همیشه که احساسم قدرتش بیشتر بوده و من بر اساس منطقم تصمیم گرفتم میشه ... چه بد!!!
اولش شاید فکر کنی آزادی روحی و روانی به دست آوردی ولی بعدش اینطور نیست
سختی زندگی مستقل خیلی خیلی بیشتره
بستگی داره زندگی مستقل بعد از چه نوع زندگیی باشه!
فکر میکنم اگه مسئولیت کسی روی دوش آدم باشه، زندگی مستقل آسونتر باشه چون فقط مسئولیتت خودته و بس!
راستی ممنون جواب نظراتم رو دادین
قابل نداشت! :D
مرسی جواب دادی
شوخی کردم اونطوری گفتم
نگفتی واقعا 12 سالته؟
می دونم :)
آره دیگه! ;) البته ماه هاش رو هم حساب کنی میشه نزدیک 30 سال :-p
اونجوری حساب کنی من میشم 5 ساله
اوخیییی! :-p