احساس می کنم تاریخ انقضام رسیده!
یک صدم سه سال پیش اعتماد به نفس ندارم و بخوام با خودم روراست باشم همونقدر هم توانایی هام کمتر شده ...
همه فکر می کنن از عهده ی کارا بر نمیام و خنگم! کسی من رو جدی نمی گیره، دیگه هیچ کس باورم نداره، کسی به توانایی ها و استعدادهام ایمان نداره، دیگر کسی تشویقم نمی کنه، برعکس همه و همه چی تحقیرم می کنن و دائم بهم تلقین می کنن که نمی تونم، از عهده اش بر نمیام و ...
من مُردم!
هرکسی فقط یکبار زندگی میکنه!
و من نمی خواستم توی این تنها فرصت فقط و فقط 28 سال از نعمت داشتن پدرم لذت ببرم *...
دلم خیلی خیلی تنگه و بطرز وحشتناک و توصیف نشدنی هوای بابا رو کرده، خــداااااااااااااااااااااااااااا
* برای کسایی که نطق میفرمایند 28 سال هم خیلی یه و کسانی رو مثال میزنن که مدت کمتری این نعمت رو داشتن:
تحمل نداشتن چیزی بسیار آسانتر از زمانی ست که بعد از مدتی داشتنش از دست بدیدش.