اون یکی خواهرم به معنای واقعی سرزنده بود؛
بهار و سفره هفت سین رو دوست داشت، پارسال سبزه کاشته بود،دید و بازدید و سیزده بدر میرفت
تابستون همه ی میوه های نوبر رو مزه می کرد، دوستاش رو دعوت می کرد و پیک نیک میرفت، برنامه ی مسافرت میریخت و تلاش میکرد بهش خوش بگذره
از پاییز و برگ ریزان لذت می برد، از اول سال تحصیلی و از دانشگاه رفتن. همیشه بدون چتر میرفت زیر بارون
حتی برف و زمستون رو هم دوست داشت، با سورتمه بچگی های شوهرش روی برفها سر میخوردن و برف بازی میکردن، درخت کریسمس تزئین میکردن و زیرش برای همه کادو میذاشت
روز اول نوروز مثله بقیه می اومد خونه ی خاله عید دیدنی. پارسال همین موقع ها گندم خیس کرده بود که با جوونه اش سمنو بپزه، سبزه کاشته بود ...
سمنو که پخته بود شیرین نبود و بهشون شکر زده بود! برای سفره هفت سین ما هم سمنو اورد، سفره شده بود هشت سین!
الان کم کم داره بوی بهار و عید میاد...دوباره دلم گرفته ... اما خیلی بیشتر از سالهای دیگه...
امسال عید جای اون یکی خواهرم و بابا خیلی خیلی خیلی خالیه ... حالم بده، احساس میکنم باید زمان رو نگه دارم، انگار بهار بدون اونا نباید بیاد!
" کاش بودین و میدیدین "
آلاله غنچه کرده
کاش بودی و میدیدی
کبوتر بچه کرده
کاش بودی و میدیدی
گلها غرق بهارن
کاش بودی و میدیدی ...