یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

عذاب وجدان


امروز اولین روز کلاس اون بود.


صبح پا شدم براش داروهاشو آماده کردم و شروع کردم آماده شدن، میخواستم روز اولی باهاش برم. از همون کلاس اول دبستان همیشه روز اول مدرسه براش کابوس بود. دیدم برای صبحانه هیچی توی خونه نیست ، بهش گفتم:

زودتر آماده شو با هم بریم از روبرو برات یه ساندویچ بگیرم. آت و آشغال نخوری که حالت بد میشه نمیتونه راه بری، ها!


داروشو که خورده می بینم یه شکلات برداشته داره میخوره! داروها خیلی بد بو ان! حتما دهنش بد مزه شده بود، دلم نیومد شکلات رو ازش بگیرم، گفتم نصفش رو بخور بقیه اش رو بذار الان میریم برات ساندویچ میگیرم دیگه.


همینطور که آماده میشد، هی نق میزد:

من هیچی بلد نیستم... این کلاس اصلا سطح من نیست که... میرم اونجا آبروم میره... اصلا نمیخوام برم...

اولش که هیچی نمیگفتم، بعدش شروع کردم دلداری که نه، میتونی، زیاد سخت نیست، سخت هم باشه برای همه ست ... بعدش گفتم خب یه هفته برو، اگه دیدی سخته دیگه نرو! اینم افاقه نکرد سرش داد زدم که:

خب اصلا نرو، هر کار دوست داری بکن، فقط اینقدر نق نزن، اَه!


دوباره اخم میکنه و تند تند پلک میزنه، مظلومانه بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... از خودم بدم میاد!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد