دوباره اون میخواد برای چهارشنبه سوری بره بیرون و من حوصله ندارم!
حوصله ی آدمها و چرت و پرت گفتن رو ندارم ، حوصله ی خندیدن به حرفای بیهوده رو ندارم و حوصله شادی ها شون رو هم ندارم ...
دوست ندارم خوشحال باشم یعنی نمیتونم خوشحال باشم. درست وقتی که جو شادی منو میگیره یاد بابا و اون یکی خواهرم می افتم و بعد علاوه بر ناراحتی، عذاب وجدان هم میگیرم.
میدونم هر دوشون دوست داشتن منو خوشحال ببینن، حقمه که شاد باشم و نباید بابت شادی کردنم احساس گناه کنم اما... نمیشه! نمیتونم! دست من نیست، واقعا نیست!
حالم گرفته است، چه روز مزخرفیه امروز! نمیدونم چمه؟! همش نگران و بی قرارم!