اصلا نمیتونم بخونم!
ذهنم خیلی شلوغه، نمیتونم حواسم رو جمع کنم... از نزدیک شدن عید و حال ِ خراب افراد خانواده گرفته تا حرفایی که دیشب زدم همینطوری داره چرخ میخوره توی سرم
راستش دیشب (چهارشنبه سوری) به من خوش نگذشت. از روی آتیش پریدم، با همه شوخی میکردم و به شوخی های بقیه میخندیدم- مثله همیشه با صدای ما فوق صوت!- رقصیدم، دور آتیش چرخیدیم و شعر خوندیم ... اما تمام مدت حالم بد بود، خوب شد کسی توی اون تاریکی رنگ رخسار من رو نمیدید!
اول که چون اون حدود یه ساعت وقت لازم داشت که برای رفتن آماده بشه، نرسیدیم که یه خوراکی، چیزی بگیریم. همونطور که با بچه ها قرار گذاشته بودیم، توی ایستگاه روبروی دانشگاه سوار شدیم. توی ایستگاههای بعدی بقیه هم سوار شدن. تا ایستگاه روبروی استادیوم حدود 8، 9 نفری شدیم. بقیه راه رو میخواستن پیاده برن ولی اون حالش زیاد خوب نبود و نمیتونست پیاده بیاد. بهشون گفتیم شما برین ما با اتوبوس بعدی میایم.
توی ایستگاه واستاده بودیم و طبق معمول چرت و پرت میگفتم و غر میزدم که یه نفر گفت: سلام!!!
سر جام خشکم زد! یعنی کیه؟! برگشتم نگاهش کردم ببینم آبروم جلوی کی بر باد فنا رفته، ولی نشناختمش. با این وجود سلام کردم و دست دادیم.
احتمالا قیافه ام خیلی تابلو بود چون خودش ورداشت گفت نشناختی؟ گفتم: متاسفانه، نه!
- البته حق دارین، آخه ما دو سه بار بیشتر هم رو ندیدیم! یه دفعه توی جشنی که با اون یکی خواهرتون اومده بودین...
دیگه نمی شنیدم چی میگه، یادم اومده بود که کیه! پارسال با اون یکی خواهرم توی جشن دیدیمش. اون موقع بیشتر با اون یکی خواهرم گرم گرفته بودن و صحبت می کرد. یادمه بعدش توی خونه اون یکی خواهرم بهم گفت چه آدم با شخصیتی بود! تازه هم رشته ات هم هست، با همین چرا دوست نمیشی؟!
توی همین فکرا بودم که دیدم هر دوشون ساکت شدن! اصلا نشنیده بودم چی گفته! خودم رو زدم به اون راه و گفتم: پس پارسال هم رو دیدیم! من حافظه ام کوتاه مدته، فوقش تا یه هفته قبل رو یادم بیاد.
بعدم همه زدیم زیر خنده...
خوب شد هوا تاریک بود وگرنه میدیدن که اشکهای جمع شده توی چشمام وقتی خندیدم ریخت...
اتوبوس رو که سوار شدیم دو تای دیگه از بچه ها توی اتوبوس بودن- یکی شون خانم دکتر بود!- به هر حال سلام گرمی کردیم و نشستیم. اونا گفتن مسیر رو بلدن.
توی راه اون سه نفر میگفتن و میخندیدن، ما دو تا هم ساکت بودیم. بسکه حواسشون پرت بود، یه ایستگاه دیرتر پیاده شدیم و آخرش همون شد که مجبور شدیم پیاده بریم!
من و اون مجبور بودیم آهسته بریم برای همین بهشون گفتم شما جلوتر برین ما دنبالتون میایم.
همش نگران اون بودم، با خودم فکر میکردم کاش به حرفش گوش نمیکردم و نمی آوردمش...
بالاخره رسیدیم، اتیش رو روشن کرده بودن، یه ساعتی مراسم از روی آتیش پریدن و دور آتیش چرخیدن و شعر خوندن رو اجر کردیم بعدش یه عده از بچه ها میخواستن برن، کسایی که می موندن هم برنامه شون این بود که برن توی پارکینگ ضبط ماشین رو روشن کنن و برقصن
به اون گفتم: الان که ماشین هست، بریم؟ گفت: میخوام بمونم و برقصم!
هوا سرد بود، حالشم که زیاد خوب نبود اما آخه اون هم دل داره و دوست داره مثه بقیه شادی کنه و برقصه و شاد باشه ... نمیدونستم چیکار کنم؟ مجبورش کنم بریم یا بزارم بمونه ... و موندیم
توی پارکینگ یکی از بچه ها ضبط ماشینش رو روشن کرد و آهنگ گذاشت. بعد چند آهنگ اول همه به افتخارش هورا کشدین. هم اسم اون یکی خواهرم بود...
اون وقتی میرقصید دو، سه دفعه حالش بد شد ولی به روی خودش نیاورد. رفتم اسپریش رو اوردم و گفتم بریم دیگه! گفت: نه! گفتم: قول بده اگه حالت بد شد، بگی و به خودت فشار نیاری گفت: باشه قول میدم . با این وجود تمام مدت نگرانش بودم و حواسم بهش بود
آهنگ بعدی ؛ گلپری جوووووون!
بابا همیشه این ترانه رو توی جشنها با دایره میخوند...
در تمام مدت قاه قاه خندیدم ، شوخی کردم ، شعر خوندم و گاهی رقصیدم ...
فقط اگر کسی میدونست توی دلم چه آشوبی بود به حالم خون گریه میکرد!