یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

باشه، حتما!

چند روز پیش زنگ زد که هر وقت اومدین اینجا خبر بده هم رو ببینیم. گفتم باشه حتما!

راستش دوست ندارم ببینمش! حوصله ی حرفهاش رو ندارم. نمی تونم تحمل کنم که مشکل خودش رو با مشکلات من هم سطح بدونه و حتی گاهی بالاتر!


برای خانواده اش خیلی مهمه که دختر زود ازدواج کنه. خودش می گه دوست داشته درس بخونه و بعد تشکیل خانواده بده اما من می بینم که بابت توقع خیلی بالاشه که تنها مونده؛ اون کچل بود! اون یکی لیسانس داره فقط! ندیدی چقدر شیکمش گنده است! خیلی بد غذامی خورد! اون قدش کوتاهه! ...

و الان مهمترین مشکلش اینه که با حدود سی سال سن هنوز کسی رو پیدا نکرده یا کسی اون رو پیدا نکرده!

قبل رفتن اون یکی خواهرم، ییشتر اوقات با هم بودیم هر چند همون موقع هم رفتارش آزارم می داد. اما بعدش دیگه توانش رو نداشتم گله و آه و ناله اش رو برای بی شوهری گوش کنم.


پشت تلفن دوباره شروع کرده بود که : آه و وای که من هنوز کسی رو ندارم و فلانی بچه اش داره می ره مدرسه و مامانم هر دفعه زنگ می زنم می پرسه کسی رو پیدا نکردی؟...


گفتم: به موقعش کسی که مناسبت هست رو پیدا می کنی. بازم خدا رو شکر که یه کار خوب در زمینه ی تخصص ت گیرت اومده.

هنوز حرفم تمام نشده بود، می گه: کار؟! دلت خوشه ها! پروژه ای که دارم کار می کنم خیلی سخته... خوشبحال تو (که کار گیرت نیومده و بابت خریدن یه جفت کفش باید سیصد بار فکر کنی و از خودت بپرسی که واقعا لازمش دارم یا کفشهای قدمیم رو می تونم هنوز بپوشم!)

دیگه حوصله ی قدیم رو ندارم که باهاش کلنجار برم و جر و بحث راه بندازم، فقط خندیدم و گفتم: خب پس بعد هم رو می بینیم. فعلا خدافظ



دیروز خواهرش ما رو توی مغازه کفش فروشی دید. میگه: به ما سر بزنین، خوشحال می شیم. آبجیم می گفت خیلی گوشه گیر شدین. نکنین این کار رو، اینطوری حالتون بدتر میشه و...


گفتم: باشه، حتما!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد