بعد فشاری که برای قورت دادن بغضم بهم اومد، دوباره میگرنم عود کرد. هر طوری بود خودم رو رسوندم خونه، ولو شدم روی تخت و بالشت رو گذاشتم روی سرم و تا تونستم فشارش دادم توی سرم شاید کمی دردش آروم تر بشه!
(یک درد می ره یکی دیگه میاد، اَه! چرا نمی میرم دیگه؟!)اون اومده تو اتاق می گه: سرت خیلی درد می کنه؟ میگم: آره!
ساکت می شه و شروع می کنه دور و ور اتاقم پلکیدن. می دونم می خواد یه چیزی بگه، بالشت رو بلند می کنم می پرسم: چیه؟
-چرا همش حالت بده؟
- نمیدونم! (توی دلم می گم : الهی بگردم! حتما دلش برام می سوزه و ناراحته که حالم خوب نیست.)
همه ی توانم رو جمع می کنم و بلند می شم می شینم. چشمام رو به زور باز می کنم و می گم : خیلی هم بد نیستم، فقط باید یه کم بخوابم. بعدش خوب میشم. و یه لبخند زورکی تحویلش میدم
چشماش برق میزنه و می گه : پس بعدش میای بریم بیرون؟ من حوصله ام سر رفته آخه! می خوام کفش بخرم. کاش الان می تونستی بیای، نمی تونی؟!
هیچی نمی گم! خودم رو می ندازم روی تخت و بالشت رو محکمتر از قبل روی سرم فشار میدم