یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن


بعد فشاری که برای قورت دادن بغضم بهم اومد، دوباره میگرنم عود کرد. هر طوری بود خودم رو رسوندم خونه، ولو شدم روی تخت و بالشت رو گذاشتم روی سرم و تا تونستم فشارش دادم توی سرم شاید کمی دردش آروم تر بشه!

(یک درد می ره یکی دیگه میاد، اَه! چرا نمی میرم دیگه؟!)


اون اومده تو اتاق می گه: سرت خیلی درد می کنه؟ میگم: آره! 

ساکت می شه و شروع می کنه دور و ور اتاقم پلکیدن. می دونم می خواد یه چیزی بگه، بالشت رو بلند می کنم می پرسم: چیه؟

-چرا همش حالت بده؟

- نمیدونم! (توی دلم می گم : الهی بگردم! حتما دلش برام می سوزه و ناراحته که حالم خوب نیست.)

همه ی توانم رو جمع می کنم و بلند می شم می شینم. چشمام رو به زور باز می کنم و می گم : خیلی هم بد نیستم، فقط باید یه کم بخوابم. بعدش خوب میشم. و یه لبخند زورکی تحویلش میدم


چشماش برق میزنه و می گه : پس بعدش میای بریم بیرون؟ من حوصله ام سر رفته آخه! می خوام کفش بخرم. کاش الان می تونستی بیای، نمی تونی؟!


هیچی نمی گم! خودم رو می ندازم روی تخت و بالشت رو محکمتر از قبل روی سرم فشار میدم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد