یه مدت بود که اون خیلی مشکوک می زد. تا می رفتم توی اتاقش هول می شد. چند بار هم بهم تذکر داد که قبل وارد شدن در بزنم.
چند روز پیش که رفته بود بیرون، یادش رفته بود لپ تاب ش رو خاموش کنه. منم نتونستم جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم و رفتم سر ارشیو سایتها و مسنجرش.
اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که با دوستش به هم زده بود! تازه متوجه شدم چرا این روزها همش گریه اش می گیره و اینقدر گوشه گیر و ناراحته. ولی چرا به من چیزی نگفته؟
همینطوری که توی سایتها داشتم می گشتم به یه وبلاگ برخوردم که عکس اون گوشه ی پروفایل کاربر بود! بلــــــــــه! وبلاگ خودش بود. اولش بستمش، با خودم گفتم اگه می خواست بخونمش خودش آدرسش رو بهم می داد. همونطوری که من اینجا می نویسم و دوست ندارم اون ازش باخبر باشه اونم حتما حرفایی داره که نمی خواد من بخونم...
اما وجدانم فقط 5 دقیقه تونست جلوی حس فضولیم رو بگیره، آدرس وبلاگش رو سریع با یاهو برای خودم فرستادم.
امروز فرصت شد یه نگاهی به وبلاگ اون بندازم... خیلی دلم گرفت، خیلی ...تازه متوجه شدم که چقدر من و اون با هم تنهاییم!
آخی وبلاگش رو که میخونی واس اون چیزایی که فکر میکنه نداره یا نیس جبران کن جاشون رو خودت پرکن واسش