یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

تماس 3

با وجود اینکه می دونم اعصابم بیشتر به هم می ریزه ولی بازم زنگ زدم به مامان.

بعد از کلی گلایه از فامیل، ناله از رفتن بابا و اون یکی خواهرم و شکوه از روزگار نوبت رسید به من!


میگه: تو اگه به موقع عروس شده بودی یا اگه اون زمان که موقعیتش بود مجبورت می کردیم ازدواج کنی، هم برای خودت خوب بود و هم ما! الان یه تکیه گاه داشتی و یه نفر هم بود که به کارای ما برسه ... چند تا بچه هم اگه داشتی الان سرمون بهشون گرم بود و امیدوار بودیم و...


همیشه که این حرفها رو که می زنه خودم رو می زنم به اون راه و می گم: خب حالا که نشده، دیگه!

اما این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم: برای منکه خوب نبود! من دوست داشتم درس بخونم و مستقل باشم ولی شما می خواستین که من "عروس"بشم و بشینم توی خونه که شما بتونین به زن عمو پز بدین، می خواستین هی بچه بیارم تا جمعیت خانواده مون بیشتر بشه ... الانم این رو می گین چون برای شما اونجوری بهتر بود!


خوبیش اینه که توی اینجور موقعیت ها، مامان دیگه مثله قدیمها کوتاه نمیاد و سعی نمی کنه دل من رو بدست بیاره.


مامان: نخیر اصلا هم اینطور نیست! الان مثلا چی شدی؟ به هر حال به فکر باش که دیر نشه! من برای خودت می گم، فکر کن اگه الان مریض بشی کی می خواد ازت مراقبت کنه؟ ...


من: از کجا پیدا کنم؟ من حوصله خودمم ندارم! (سعی می کنم به اعصابم مسلط بشم و سر و ته قضیه رو یه جوری هم بیارم !) حالا هم باشه، چشم!


بعد هم شروع می کنه به آرزوی رفتن کردن و وقتی می گم خدا نکنه، سرم داد می کشه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد