یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

پارتی دانشگاه

دیشب اون پاش رو کرده بود توی یه کفش که می خوام تنها برم پارتی دانشگاه!

هر چی هم گفتم خواهر ِمن نمیشه! ممکنه حالت بد بشه. بذار منم بیام، به خوردش نرفت که نرفت


آخرش گفتم: باشه، اما اسپری قلبت رو هم باید ببری و فوقش ساعت یک و نیم باید خونه باشی

گفت : باشه.


خلاصه ساعت یازده اون رفت و منم نشستم توی خونه به خود خوری و نگرانی!


اولش که زنگ زد کسایی که قرار بوده با هم برن پارتی، نیومدن و وقتی باهاشون تماس گرفته گفتن یکی دو ساعت دیرتر میان!

گفتم: می خوای من بیام؟ تا حاضر بشم و بیام اونجا نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه.

گفت: نه! من همین دور و برا هستم و دو تا از همکلاسی هام هم هستن


ساعتهای دو ی بعد از نصف شب شده بود و خبری ازش نبود! می دونستم اگه با دوستاش باشه و زنگ بزنم نارحت می شه و از اینکه من همش مراقبش هستم و مثله یه بچه باهاش رفتار می شه جلوی دوستاش خجالت می کشه. برای همین اس ام اس زدم ولی جواب نداد!

و دوباره فکرهای عجیب و غریب همیشگی اومد سراغم؛ نکنه حالش خوب نباشه؟ نکنه اسپری ش رو نبرده باشه؟ نکنه ...


بعد یه ربع بهش زنگ زدم بازم جواب نداد! خیلی نگرانش شدم، پا شدم حاضر شم برم دنبالش که زنگ زد

- سلام! خوبی؟ ساعت نزدیک سه ی صبحه، نمی خوای بیای هنوز؟

-نه! بچه ها تازه اومدن! من یه ساعت دیگه هستم.

گفتم: باشه ولی خودت رو زیاد خسته نکنی و به خودت فشار نیاری!


نمی خواستم خوشی ش رو خراب کنم و یا دوستاش فکر کنن مجبور به حرف من گوش بده!


ساعت سه و نیم شده بود و خبری ازش نبود، دوباره زنگ زدم!

-من یه ساعت دیگه هم هستم!!!

-آبجی، الان 4 ساعته که اونجایی! حواست نیست اما داری خیلی به خودت فشار میاری عزیزم! یه وقت خدایی نکرده حالت بد میشه

- نه! آخه بچه ها هنوز هستن می گن تو هم بمون ... ب.و است، میگه بیا خونه! اصلا بیا خودت باهاش حرف بزن!

یکی از دوستاش: بذارین یه ساعت دیگه بمونه! من قول میدم دختر خوبی باشه، مشروب نخوره و با پسرها هم نره!

(عجب! یعنی اون چی بهشون گفته که اینا فکر کردن من دارم از نظر مسائل اخلاقی اون رو کنترل می کنم؟! خیلی زور داشت! من نگران خودش و سلامتیش هستم، اما دوستاش منو یه آدم مزاحم می بینن که دام می خواد اون رو کنترل کنه!)

- اینکه چه کار بکنه به خودش مربوطه و اونقدر عاقل هست که بدونه چی کار میکنه و من توی مسائل مربوط به اون دخالت نمی کنم، مشکل اینه که حواسش نیست داره زیادی به خودش فشار میاره! الان متوجه نیست، اما چهار، پنج ساعت حتی راه رفتن به قلبش فشار میاره چه برسه به اینکه برقصه!

- آها از اون نظر؟! نگران نباشین، من تا یه نیم ساعت دیگه خودم میارمش خونه


ساعتهای 5 اومد خونه، اصلا به روی خودم نیاوردم بهش شب بخیر گفتم و خوابیدم.


فرداش اما متوجه شدم حرف خاله درسته که می گفت:

" اگه زیادی لطف و از خود گذشتگی کنی و بخوای همیشه مراقب عزیزانت باشی، تو رو یه مزاحم می بینن و حتی ممکنه ازت متنفر بشن "!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد