حالم هر روز داره بدتر میشه!
نمی دونم چرا اینطوری شدم؟ اصلا دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم، از زندگی کردن بیزارم، خسته ام، ، زودرنج تر و عصبی شدم از طرفی هم بابت پروژه ام که همینطوری مونده عذاب وجدان دارم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم، راستش وقتی دیگران رو می بینم که بزرگترین غمشون یا عشقی یا مالی دلم برای خودم می سوزه!
اون هم که اهل تفریح و پارتی و گردش هست و دلش می خواد همش توی جمع باشه و الان که خودش رو از درس خوندن هم به بهانه ی اینکه درسها خیلی سخته معاف کرده که دیگه هیچی!
از اونجایی که اون کسی نیست که بخواد رعایت حال من رو بکنه و بنده هم تازگی ها اعصاب ندارم همش در حال جر و بحث و دعوا و قهر هستیم!
هر چی هم تلاش می کنم خودم رو کنترل کنم یا سر راه هم قرار نگیریم نمی شه...
دو روز پیش گفت می خواد با چند تا از بچه ها برن کنار یه دریاچه ی نزدیک شهر.
منم این روزها خیلی یاد اون یکی خواهرم می افتم و یه بغض همیشگی گوشه ی گلوم هست. تا گفت کنار دریاچه، دلم بدجوری گرفت یاد آخرین گردشی افتادم که با اون یکی خواهرم رفته بودم. چقدر خوش گذشت، چقدر خندیدیم و مسخره بازی کردیم. همسر اون یکی خواهرم هندونه رو گذاشته بود زیر لباسش و می گفت: ب. خاله شدی! اون یکی خواهرت حامله است ...
همین که اون بهم گفت:" تو هم میای؟! " دیگه نتونستم بغضم رو فرو ببرم و زدم زیر گریه!
اون هم فقط یه دستی به سرم کشید و گفت: چی شد؟ خب، بسکه توی خونه می مونی افسرده شدی!!!