یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

مادر

مریم زنگ زد که فردا می خوایم با چند تا از بچه های ایرانی بریم پیک نیک، شما هم بیاین.

اولش گفتم نه! اصلا حوصله نداشتم اما اون دوست داشت بره و خاله هم گفت برین روحیه تون بهتر می شه!

اصولا از نظر خاله رابطه ی مستقیمی بین بیرون رفتن و روحیه آدمها وجود داره!


خلاصه قرار شدبریم...

کسایی که اونجا بودن زیاد تیپ ما نبودن، یکی از رنگ موهاش می گفت و اون یکی از اینکه همه می گن چه خوب می رقصه ، یکی افتخار می کرد که هیچکی نمی تونه تشخیص بده که ایشون ایرانیه و اون یکی از کشورهایی که سفر کرده بود تعریف می کرد! اصلا خوش نمی گذشت.

مامان دو تا از بچه ها هم بودن و یکی شون بابت اینکه دخترش دیسک کمر داشته و می خواستن عملش کنن از ایران اومده بود. همین باعث شد که بحث به مادرها و اینکه نمی تونن درد و ناراحتی بچه شون رو ببینن کشیده بشه. همه تایید کردن که "مادر، مادر است!" و از خاطراتشون و تجربه هاشون مبنی بر تایید این حرف صحبت کردن.


اما من و اون فقط داشتیم به مامان خودمون فکر می کردیم، به اینکه این سالها که اون یکی خواهرم ازش دور بود چی کشیده و اینکه وقتی اون یکی خواهرم از بین ما رفت یکسال بود که ندیده بودش و اینکه قرار بود برای اون یکی خواهرم تابستون پارسال عروسی بگیره و عوضش مجلس عزاش رو برگزار کرد و ...


وقتی برگشتیم خونه روحیه مون بهتر که نشده بود هیچی، دو تایی مون کلی گریه کردیم