صبح زودتر پا شدم برای اون جوشونده اش رو آماده کردم، جاها رو مرتب کردم. نون گذاشتم که گرم بشه بیاد صبحانه بخوره.
نونها رو که دیده میگه من از اینها روست ندارم
میگم حالا امروز میرم نون میگیرم فعلا از همینا بخور برای زنگ تفریحت هم ببر.
میگه برای زنگ تفریحم برو یه چیزی بخر بیار!
میگم من امروز خیلی کار دارم، وقت نمیکنم. خودت الان که میری توی راه یه چیزی بگیر دیگه
هیچی نمیگه و میره دستشویی.
از در که میخواد بره بیرون میگم چرا هیچی درست نکردی؟
میگه منکه بهت گفتم یه چیزی برام بیار زنگ تفریح!!!
- منم گفتم نمیتونم! باید برای کاراهای خونه و امتحانام برم دانشگاه
دوباره اخم میکنه و با قهر میگه خب نمیخواد. هیچی نمیخوام
عذاب وجدان میگیرم و اعصاب همین اول صبحی خراب میشه. کل انرژیم رو ازم گرفت. یکی نیست بهش بگه تو مثلا 25 سالته! آخه مگه من لَ له ی توام؟
هیچی نمیگم، خداحافظی میکنم و میره. یه کم نگذشته که یکی زنگ میزنه. فکر کردم پسته، اف اف رو میزنم...یه کم بعد زنگ آپارتمان رو میزنن!
در رو باز میکنم، با قیافه ی طلبکار میگه : یه وقت خسته نشی تا پایین بیای!
میگم متوجه نشدم تویی!
- خودم رو کشتم پشت اف اف! چطور متوجه نشدی؟
- خب اف اف رو که برنداشتم! دوباره زنگ میزدی
- یعنی تو نفهمیدی که من مبایلم رو جا گذاشتم!!! بدش زودتر دیرم شد.
بعدم با غیظ و غضب در رو کوبید به هم و رفت...
آخه مگه من کلفتشم؟ چرا همه و حتی خودم فکر میکنم مسئولیت یه آدم بالغ 25 ساله بر عهده ی منه؟!!! انگار بچه ی دو، سه ساله است
گاهی وقتها که سرحاله و حالش خوبه بهش میگم : آخه تو خودت بزرگ شدی دیگه! منکه نباید همه ی کارهات رو بکنم، بالاخره یه روزی که خودت باید مسئولیت کارهات رو به عهده بگیری. قرار نیست که من همیشه باهات باشم
میگه منو اینجوری بار آوردین! جوابش همیشه همینه.
بهش هم که میگم: خب، خودت که میدونی اینجوری درست نیست! عوض کن خودت رو. هیچی نمیگه
اما وقتی که یه موقعیتی پیش میاد و میخوای کمکش کنی که کم کم روی پای خودش بیاسته، میگه من نمیتونم! برای من همیشه این کارها رو کردین و ...
اگرم اصرار کنی، قهر میکنه و چون خیلی حساسه اگر بیشتر بهش فشار بیاری، یه مرضی سرش میاد!
امروز اولین روز کلاس اون بود.
صبح پا شدم براش داروهاشو آماده کردم و شروع کردم آماده شدن، میخواستم روز اولی باهاش برم. از همون کلاس اول دبستان همیشه روز اول مدرسه براش کابوس بود. دیدم برای صبحانه هیچی توی خونه نیست ، بهش گفتم:
زودتر آماده شو با هم بریم از روبرو برات یه ساندویچ بگیرم. آت و آشغال نخوری که حالت بد میشه نمیتونه راه بری، ها!
داروشو که خورده می بینم یه شکلات برداشته داره میخوره! داروها خیلی بد بو ان! حتما دهنش بد مزه شده بود، دلم نیومد شکلات رو ازش بگیرم، گفتم نصفش رو بخور بقیه اش رو بذار الان میریم برات ساندویچ میگیرم دیگه.
همینطور که آماده میشد، هی نق میزد:
من هیچی بلد نیستم... این کلاس اصلا سطح من نیست که... میرم اونجا آبروم میره... اصلا نمیخوام برم...
اولش که هیچی نمیگفتم، بعدش شروع کردم دلداری که نه، میتونی، زیاد سخت نیست، سخت هم باشه برای همه ست ... بعدش گفتم خب یه هفته برو، اگه دیدی سخته دیگه نرو! اینم افاقه نکرد سرش داد زدم که:خب اصلا نرو، هر کار دوست داری بکن، فقط اینقدر نق نزن، اَه!
دوباره اخم میکنه و تند تند پلک میزنه، مظلومانه بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... از خودم بدم میاد!
بازم درسام موند برای روز آخر و طبق معمول به زمین زمان فحش میدادم و خودم رو نفرین میکردم...
یه هو یادم اومد که اون اینجاست و ممکنه از حرفهای من ناراحت بشه و مثه اون یکی خواهرم -د.ا.ج- غصه منو بخوره و بریزه تو خودش.
نگاش کردم دیدم، آره! قیافه اش که غم گرفته. با اصرار و پافشاری مجبورش کردم بگه چشه و چی فکر میکنه:
"دارم فکر میکنم، درس خوندن چقدر سخته. منم که سال دیگه که شروع کنم ..."
برای خودش ناراحت بود و اصلا نگران من نبود. خدا رو شکر!