من خودم از همه حالم بدتره! دست کم از اونایی که خاله انتظار داره مراعات حالشون رو بکنم.
بعد تا میام از کسی گله می کنم یا از دست کسی عصبانی میشم، میگه؛ اونم حالش خوب نیست، اخه! باید درکش کنی.
چرا من باید مراقب همه باشم و درکشون کنم؟ چرا اونا نباید درک کنن که من در وضعیت روحی خیلی بدی هستم و نباید همه ی حرفا و کارای منو تعبیر و تفسیر کنن؟
توی مراسم اون یکی خواهرم، عمو کلی حرف و متلک بارمون کرد، منم با اون اوضاع روحی وخیمم و در جواب اینکه بهم گفت: تو جلوشون رو بگیر. فقط یه کلمه گفتم "مامان هر کاری بکنه من حمایتش می کنم چون تنها توی دنیا اون و مامان برام موندن"
همین شده پیراهن عثمان که؛ تو روی عموش وایستاده و گفته به شما چه!!!
خاله امروز اومده میگه: با همسر اون یکی خواهرت صحبت کن
پرسیدم: برای چی؟
- فکر کنم یه سوء تفاهمی پیش اومده!
با خودم میگم؛پس همینه که نه خبری می گیره، نه هم عید رو تبریک گفت : چطور؟
- حالا خودت باهاش حرف بزن دیگه ( حرفای خاله همیشه همینطوریه! دلش میخواد خاله زنک باشه، اما پرستیژ اجتماعیش اجازه نمیده! خوبیش اینه که یه خرده اصرار باعث میشه کاری که دوست داره رو انجام بده!)
- اونکه بهم میگه بالاخره! بعدم منکه درست و حسابی نمیفهمم چی میگه خب !
- هیچی میگفت تو ازش دوری می کنی، بیرون نمی ری باهاشون
میپرم توی حرفش: اون موقع که اون یکی خواهرم بود، من مرده شور برده، هیچ جایی نمی رفتم باهاشون! حالا با این اوضاع قمر در عقرب و اعصاب خراب و حال ناخوشم انتظار داره باهاشون برم بیرون؟!
فقط کافیه خاله بگه "حق داری!" تا من آروم بشم و منطقی به حرفاش و حرفای خودم فکر کنم اما هرگز این کار رو نمی کنه، عوضش فوری علیه من جبهه می گیره:
این که درست نیست تو الان بابت اینکه قبلا نمی رفتیب باهاشون، حالا بخوای خودت رو تنبیه کنی و نری بیرون! (بله؟! کجای حرف من معنیش این بود؟) بعدم اونکه منظور بدی نداره! میگه تو ازشون کناره گرفتی، راست هم میگه. تازه اگه چیزی هم بگه تو بابد درکش کنی، همسرش رو از دست داده، حالش بده ...
دیگه گوش نمی کنم حرفاش رو، چقدر خوبه که تازگیا یاد گرفتم وقتی کسی حرف میزنه، عمدا صداش رو نشنوم!
از دو هفته پیش تا حالا خر زده، کل جزوه رو حفظه. منم که طبق معمولا همش رو گذاشتم برای شب امتحان
حالا دائم پی ام میده؛
چقدر خوندی؟ چیا مهمه به نظرت؟ چطوری امتحان میگیرن؟ نمونه سوال اضافی کسی بهت نداد؟
بعد هم که میگم؛ من هنوز یه دور هم نکردم و هیچی نمیدونم
باورش نمیشه و اشکالاش رو ازم می پرسه!!!
وااااای! دلم میخواد بگیرم خفه اش کنم، دارم از حرص دیوانه میشم...
هر دفعه پی ام میده، دست کم یه ساعت وقتم رو میگیره و اعصابم رو به هم میریزه. برای همین نمیام نت، زنگ زده میگه؛ کجایی؟ دو بار پی ام دادم، چرا جواب نمیدی؟ میخواستم بپرسم صفحه 25 برای محدودیت 1 چرا کمتر از 1000 نوشته؟!!!
خدایا کمکم کن این امتحان آخری رو هم به خوبی و خوشی بدم، این داستان امتحان دادنم تموم شه و راحت شم
فلسفه ی نوروز از نظر من جمع شدن فامیل دور هم هست.
جشن میگیریم چون یه سال دیگه رو با همه ی خوبی ها و بدی های روزگار با هم و در کنار هم بودیم.
سفره میچینیم که خوبی، شادی و تندرستی و از همه مهمتر دور هم بودن در سال آینده رو آرزو کنیم.
با این حساب من دلیل چندانی برای جشن گرفتن نوروز ندارم ...
پ.ن: ب. خودت رو که دیگه گول نزن!
واقعیت اینه که تو نمیتونی بدون بابا و اون یکی خواهرت نوروز رو جشن بگیری. اینکه نمی خوای نوروز بیاد و اونا نباشن، اینه که تحمل پذیرفتن این رو نداری که دیگه هیچ نوروزی در کنار هم نخواهید بود!