یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

دلم هوا تو-ن رو- کرده

اون یکی خواهرم به معنای واقعی سرزنده بود؛


بهار و سفره هفت سین رو دوست داشت، پارسال سبزه کاشته بود،دید و بازدید و سیزده بدر میرفت


تابستون همه ی میوه های نوبر رو مزه می کرد، دوستاش رو دعوت می کرد و پیک نیک میرفت، برنامه ی مسافرت میریخت و تلاش میکرد بهش خوش بگذره


از پاییز و برگ ریزان لذت می برد، از اول سال تحصیلی و از دانشگاه رفتن. همیشه بدون چتر میرفت زیر بارون


حتی برف و زمستون رو هم دوست داشت، با سورتمه بچگی های شوهرش روی برفها سر میخوردن و برف بازی میکردن، درخت کریسمس تزئین میکردن و زیرش برای همه کادو میذاشت


روز اول نوروز مثله بقیه می اومد خونه ی خاله عید دیدنی. پارسال همین موقع ها گندم خیس کرده بود که با جوونه اش سمنو بپزه، سبزه کاشته بود ...

سمنو که پخته بود شیرین نبود و بهشون شکر زده بود! برای سفره هفت سین ما هم سمنو اورد، سفره شده بود هشت سین!


الان کم کم داره بوی بهار و عید میاد...دوباره دلم گرفته ... اما خیلی بیشتر از سالهای دیگه...

امسال عید جای اون یکی خواهرم و بابا خیلی خیلی خیلی خالیه ... حالم بده، احساس میکنم باید زمان رو نگه دارم، انگار بهار بدون اونا نباید بیاد!

" کاش بودین و میدیدین "



آلاله غنچه کرده

کاش بودی و میدیدی


کبوتر بچه کرده

کاش بودی و میدیدی


گلها چشم انتظارن
تا از در برسی تو

گلها غرق بهارن

کاش بودی و میدیدی ...

عذاب وجدان


امروز اولین روز کلاس اون بود.


صبح پا شدم براش داروهاشو آماده کردم و شروع کردم آماده شدن، میخواستم روز اولی باهاش برم. از همون کلاس اول دبستان همیشه روز اول مدرسه براش کابوس بود. دیدم برای صبحانه هیچی توی خونه نیست ، بهش گفتم:

زودتر آماده شو با هم بریم از روبرو برات یه ساندویچ بگیرم. آت و آشغال نخوری که حالت بد میشه نمیتونه راه بری، ها!


داروشو که خورده می بینم یه شکلات برداشته داره میخوره! داروها خیلی بد بو ان! حتما دهنش بد مزه شده بود، دلم نیومد شکلات رو ازش بگیرم، گفتم نصفش رو بخور بقیه اش رو بذار الان میریم برات ساندویچ میگیرم دیگه.


همینطور که آماده میشد، هی نق میزد:

من هیچی بلد نیستم... این کلاس اصلا سطح من نیست که... میرم اونجا آبروم میره... اصلا نمیخوام برم...

اولش که هیچی نمیگفتم، بعدش شروع کردم دلداری که نه، میتونی، زیاد سخت نیست، سخت هم باشه برای همه ست ... بعدش گفتم خب یه هفته برو، اگه دیدی سخته دیگه نرو! اینم افاقه نکرد سرش داد زدم که:

خب اصلا نرو، هر کار دوست داری بکن، فقط اینقدر نق نزن، اَه!


دوباره اخم میکنه و تند تند پلک میزنه، مظلومانه بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... از خودم بدم میاد!



آستانه تحمل


کلا حالم خرابه!

وقتی هم که اعصاب ندارم حتی به صدای باد و جیک جیک پرنده ها هم گیر میدم


بعد این مهمون اومده هی از من سوال میکنه ؛

با یاهو مسنجر( تاکید فراوانی هم روی مسنجرش داره ) میشه مثه تلفن صحبت کرد؟ وب هم میشه داد؟ چرا این شکرها رنگش تیره است؟ شما راهروهای ساختمونتون رو کی تمیز میکنه؟ پول آب و برق رو چطوری بین همه تقسیم میکنن؟ برای اینترنت چقدر پول میدین؟ اینجا کجا میشه برم برای ورزش؟ ...


با خودم که رودربایستی ندارم! سوالهایی که میکنه همش از روی زرنگیشه، میخواد از همه چی سر در بیاره که یه وقت سرش کلاه نره، این خیلی هم خوبه.

ولی نمیدونم چرا اینجور آدمها منو عصبی میکنن! شاید بابت اینه که خودم اینطوری نبودم و نیستم و هر جا که امکانش بوده سرم کلاه رفته!!!


البته در مورد این مهمون خیلی بیشتر حساس شدم، شایدم بابت اینه که یاد روزهای اول اومدن خودم و اونهمه بدبختی افتادم

شایدم ... حسودیم میشه ؛ با پول خودش اومده اینجا، خانواده اش سالم و خوشحالن و بزرگترین ناراحتی شون اینه که بچه شون ازشون دوره! (مثه بیشتر کسایی که ایجان) اما من نمیخوام توی این شرایطی که دارم، یکی از اینجور آدمهای داغ ندیده ، صبح تا شب جلوی روم باشه و هی بگه ؛


آبجیم دلش تنگ شده بود برام گریه کرد...

بابام گفت سخت گذشت برگرد...

مامان گفت مراقب خودت باش و غصه نخور...

داداشم گفت ...

وای چقدر دلم تنگ شده براشون...


بعد با وجود اینکه شرایط من رو میدونه وقتی میبینه من عصبی و ناراحتم با وقاحت برداره بگه ؛ چرا از زندگیت لذت نمیبری؟!