یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

آدم شو!

سال اول دانشگاه بودم و عضو انجمن فارغ التحصیلان مدرسه. اون زمان یه آدم ساکت ، بی سرزبون و خجالتی بودم که ترجیح میداد سرش به کار خودش باشه ولی توی رودربایستی و با اصرار همکلاسی هام عضویت انجمن رو قبول کرده بودم. بابت همین هم یه خط درمیون توی گردهم آیی ها شرکت میکردم. هر چند بود و نبودم در جلساتشون زیاد احساس نمیشد.


اون روز هم یه خرده دیرتر رفتم که همه اومده باشن و بتونم برم ردیف آخر بدون اینکه دیده بشم بشینم. اما تا وارد شدم، توجه همه به من جلب شد و یکی از اعضا گفت:

منتظرتون بودیم، لطفا خودتون بیاین جلو و علت اعتراضتون رو بگین!!!


گیج شده بودم . همینطور که با تعجب بهش نگاه میکردم، دهنم رو باز کردم که بپرسم جریان چیه؟

که یکی از همکلاسی هایی که قبلا پافشاری فراوانی برای عضویتم در انجمن داشت، گفت:

اون بحث دیگه تمام شد و قرار شد دوباره رای گیری بشه. منم که گفتم دلایل ایشون چیه! 


اینو که گفت، سالن شلوغ شد و بحث دوباره شروع شد. هر کسی یه چیزی میگفت. منم که اوضاع رو نامناسب دیدم مثه همیشه ترجیح دادم در برم


توی حیاط بودم که همون همکلاسی و دو نفر دیگه اومدن و گفتن که توی رای گیری انجمن از بچه های طرف ما کسی رای نیاورد، ما هم برای اینکه بشه دوباره رای گیری کرد گفتیم چون تو توی جلسه ی رای گیری نبودی و میخواستی کاندید بشی بهش اعتراض داری!!!


نمیدونستم چی بگم از یه طرف حسابی حرصم گرفته بود که کسی من رو در جریان نذاشته بود و از طرف دیگه اونقدر خجالتی بودم که نمیتونستم باهاشون جر و بحث کنم

 

وقتی دوباره رفتیم توی سالن، همونطور که قرار شده بود، اعلام کردم که به نتیجه اعتراض دارم

بعدش از انجمن اومدم بیرون و دیگه هیچوقت اون همکلاسی ها رو ندیدم...



از اون موقع حدود 10 سال میگذره، امروز خاله زنگ زد گفت:

میگه تو گفتی دلت براش تنگ شده! برای همین میخواد بیاد پیشت!!!


من کی گفتمممم؟!!! دل من غلط بکنه وسط گیری ویری ِ امتحانا برای کسی تنگ بشه! حتی به مامان زنگ نمیزنم که بتونم بخونم بعد گفتم اون بیاد اینجا؟!!! با این وجود گفتم:

آره! اگه بیاد منم از تنهایی در میام ...


یعنی من مگه بمیرم که آدم شم!


حرص


_ این دو هفته امتحانامه ، بعدش بیاین

_ بعدش که درسام شروع میشه

_ کلاسات صبحه، شما شب میرین خب

_ وا! کلاسام صبح زوده

و کلی نق و غر سر من میزنه!


آخه امتحان من مهمتره یا شب بیرون رفتن تو؟ اینکه من یه ترم عقب بیافتم سخت تره یا اینکه تو یه شب کمتر بخوابی یا فوقش یه جلسه ی کلاست رو نری ...


خدایا چقدر آدمها میتونن پررو و خودخواه باشن.

میترسم چیزی بهش بگم، بهتره همینطوری باشه تا بتونه از پس خودش توی این زندگی بر بیاد. آدمهای احمق مثله من هم که کم نیستن

تماس ۱


دلم میخواد گوشی و بردارم و  به مامان زنگ بزنم، تا گوشی رو برداشت بزنم زیر گریه و بگم که دیگه خسته شدم. دیگه نمیتونم. بگم دلم گرفته و از همه چی متنفرم...