دیشب اون پاش رو کرده بود توی یه کفش که می خوام تنها برم پارتی دانشگاه!
هر چی هم گفتم خواهر ِمن نمیشه! ممکنه حالت بد بشه. بذار منم بیام، به خوردش نرفت که نرفت
آخرش گفتم: باشه، اما اسپری قلبت رو هم باید ببری و فوقش ساعت یک و نیم باید خونه باشی
گفت : باشه.
خلاصه ساعت یازده اون رفت و منم نشستم توی خونه به خود خوری و نگرانی!
اولش که زنگ زد کسایی که قرار بوده با هم برن پارتی، نیومدن و وقتی باهاشون تماس گرفته گفتن یکی دو ساعت دیرتر میان!
گفتم: می خوای من بیام؟ تا حاضر بشم و بیام اونجا نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه.
گفت: نه! من همین دور و برا هستم و دو تا از همکلاسی هام هم هستن
ساعتهای دو ی بعد از نصف شب شده بود و خبری ازش نبود! می دونستم اگه با دوستاش باشه و زنگ بزنم نارحت می شه و از اینکه من همش مراقبش هستم و مثله یه بچه باهاش رفتار می شه جلوی دوستاش خجالت می کشه. برای همین اس ام اس زدم ولی جواب نداد!
و دوباره فکرهای عجیب و غریب همیشگی اومد سراغم؛ نکنه حالش خوب نباشه؟ نکنه اسپری ش رو نبرده باشه؟ نکنه ...
بعد یه ربع بهش زنگ زدم بازم جواب نداد! خیلی نگرانش شدم، پا شدم حاضر شم برم دنبالش که زنگ زد
- سلام! خوبی؟ ساعت نزدیک سه ی صبحه، نمی خوای بیای هنوز؟
-نه! بچه ها تازه اومدن! من یه ساعت دیگه هستم.
گفتم: باشه ولی خودت رو زیاد خسته نکنی و به خودت فشار نیاری!
نمی خواستم خوشی ش رو خراب کنم و یا دوستاش فکر کنن مجبور به حرف من گوش بده!
ساعت سه و نیم شده بود و خبری ازش نبود، دوباره زنگ زدم!
-من یه ساعت دیگه هم هستم!!!
-آبجی، الان 4 ساعته که اونجایی! حواست نیست اما داری خیلی به خودت فشار میاری عزیزم! یه وقت خدایی نکرده حالت بد میشه
- نه! آخه بچه ها هنوز هستن می گن تو هم بمون ... ب.و است، میگه بیا خونه! اصلا بیا خودت باهاش حرف بزن!
یکی از دوستاش: بذارین یه ساعت دیگه بمونه! من قول میدم دختر خوبی باشه، مشروب نخوره و با پسرها هم نره!
(عجب! یعنی اون چی بهشون گفته که اینا فکر کردن من دارم از نظر مسائل اخلاقی اون رو کنترل می کنم؟! خیلی زور داشت! من نگران خودش و سلامتیش هستم، اما دوستاش منو یه آدم مزاحم می بینن که دام می خواد اون رو کنترل کنه!)
- اینکه چه کار بکنه به خودش مربوطه و اونقدر عاقل هست که بدونه چی کار میکنه و من توی مسائل مربوط به اون دخالت نمی کنم، مشکل اینه که حواسش نیست داره زیادی به خودش فشار میاره! الان متوجه نیست، اما چهار، پنج ساعت حتی راه رفتن به قلبش فشار میاره چه برسه به اینکه برقصه!
- آها از اون نظر؟! نگران نباشین، من تا یه نیم ساعت دیگه خودم میارمش خونه
ساعتهای 5 اومد خونه، اصلا به روی خودم نیاوردم بهش شب بخیر گفتم و خوابیدم.
فرداش اما متوجه شدم حرف خاله درسته که می گفت:
" اگه زیادی لطف و از خود گذشتگی کنی و بخوای همیشه مراقب عزیزانت باشی، تو رو یه مزاحم می بینن و حتی ممکنه ازت متنفر بشن "!
مریم زنگ زد که فردا می خوایم با چند تا از بچه های ایرانی بریم پیک نیک، شما هم بیاین.
اولش گفتم نه! اصلا حوصله نداشتم اما اون دوست داشت بره و خاله هم گفت برین روحیه تون بهتر می شه!
اصولا از نظر خاله رابطه ی مستقیمی بین بیرون رفتن و روحیه آدمها وجود داره!
خلاصه قرار شدبریم...
کسایی که اونجا بودن زیاد تیپ ما نبودن، یکی از رنگ موهاش می گفت و اون یکی از اینکه همه می گن چه خوب می رقصه ، یکی افتخار می کرد که هیچکی نمی تونه تشخیص بده که ایشون ایرانیه و اون یکی از کشورهایی که سفر کرده بود تعریف می کرد! اصلا خوش نمی گذشت.
مامان دو تا از بچه ها هم بودن و یکی شون بابت اینکه دخترش دیسک کمر داشته و می خواستن عملش کنن از ایران اومده بود. همین باعث شد که بحث به مادرها و اینکه نمی تونن درد و ناراحتی بچه شون رو ببینن کشیده بشه. همه تایید کردن که "مادر، مادر است!" و از خاطراتشون و تجربه هاشون مبنی بر تایید این حرف صحبت کردن.
اما من و اون فقط داشتیم به مامان خودمون فکر می کردیم، به اینکه این سالها که اون یکی خواهرم ازش دور بود چی کشیده و اینکه وقتی اون یکی خواهرم از بین ما رفت یکسال بود که ندیده بودش و اینکه قرار بود برای اون یکی خواهرم تابستون پارسال عروسی بگیره و عوضش مجلس عزاش رو برگزار کرد و ...
وقتی برگشتیم خونه روحیه مون بهتر که نشده بود هیچی، دو تایی مون کلی گریه کردیم
با وجود اینکه می دونم اعصابم بیشتر به هم می ریزه ولی بازم زنگ زدم به مامان.
بعد از کلی گلایه از فامیل، ناله از رفتن بابا و اون یکی خواهرم و شکوه از روزگار نوبت رسید به من!
میگه: تو اگه به موقع عروس شده بودی یا اگه اون زمان که موقعیتش بود مجبورت می کردیم ازدواج کنی، هم برای خودت خوب بود و هم ما! الان یه تکیه گاه داشتی و یه نفر هم بود که به کارای ما برسه ... چند تا بچه هم اگه داشتی الان سرمون بهشون گرم بود و امیدوار بودیم و...
همیشه که این حرفها رو که می زنه خودم رو می زنم به اون راه و می گم: خب حالا که نشده، دیگه!
اما این دفعه دیگه نتونستم تحمل کنم: برای منکه خوب نبود! من دوست داشتم درس بخونم و مستقل باشم ولی شما می خواستین که من "عروس"بشم و بشینم توی خونه که شما بتونین به زن عمو پز بدین، می خواستین هی بچه بیارم تا جمعیت خانواده مون بیشتر بشه ... الانم این رو می گین چون برای شما اونجوری بهتر بود!
خوبیش اینه که توی اینجور موقعیت ها، مامان دیگه مثله قدیمها کوتاه نمیاد و سعی نمی کنه دل من رو بدست بیاره.
مامان: نخیر اصلا هم اینطور نیست! الان مثلا چی شدی؟ به هر حال به فکر باش که دیر نشه! من برای خودت می گم، فکر کن اگه الان مریض بشی کی می خواد ازت مراقبت کنه؟ ...
من: از کجا پیدا کنم؟ من حوصله خودمم ندارم! (سعی می کنم به اعصابم مسلط بشم و سر و ته قضیه رو یه جوری هم بیارم !) حالا هم باشه، چشم!
بعد هم شروع می کنه به آرزوی رفتن کردن و وقتی می گم خدا نکنه، سرم داد می کشه!