یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

منم که هیچی!


الان یکدفعه و در عرض دو سه ماه همه ی فامیل به این نتیجه رسیدن که به صلاح من هست درسم رو خیلی خیلی زود (یعنی در حد چند هفته ای ها!) تمام کنم و برم سر کار تا خرج خانواده رو بدم (حالا کدوم کار خدا میدونه اما بازم این قابل تحمله!) 

و البته خیلی زودتر از اون باید ازدواج کنم!!! چونکه ازدواج من به نفع همه است! از یه طرف خیال همه از بابت من راحت میشه، از طرف دیگه مامان با نوه!!! اش سرگرم میشه و غصه هاش رو فراموش می کنه و هم اینکه همسر آینده بنده! قراره کارهای مردانه ی همه ی خانواده رو انجام بده !!!


اینکه هیچ جای این "صلاح" به من مربوط نمیشه بماند، برای هیچکس هم مهم نیست من چطور و از کجا این انسان احمق رو پیدا کنم!

طلبکار

"اون" نزدیک یه هفته است گیر داده موهام رو کوتاه کن! 

هر چی می گم بعد از 12 سال دیگه آرایشگری یادم رفته و برو آرایشگاه، گوش نمیده. امروز دیگه دلم رو زدم به دریا و گفتم باشه. بعدم به شوخی گفتم: می زنم موهات رو خراب می کنم که دیگه بهم اینقدر گیر ندی!

ولی اصلا همچین قصدی نداشتم، آخه می دونم چقدر موها و ظاهرش براش مهمه. بویژه الان که داره میره پیش دوستاش و بحث کل کل هم هست.


از شانس قشنگم، دستم در رفت و جلوی موهاش خیلی کوتاه شد!

اولش فکر کرد دارم سر به سرش می ذارم. اما وقتی دید دارم تند تند عذر خواهی می کنم فهمید و اخمهاش رو کرد تو هم و دیگه باهام حرف نمی زد!

مثه همیشه که خرابکاری می کنم تلاش کردم با خنده و شوخی سر و ته قضیه رو هم بیارم. وقتی دیدم این روش جواب نداد. شروع کردم به تعریف کردن و اینکه چقدر اینجوری بیشتر بهش میاد و اینطوری زیر روسری خیلی قشنگتر میشه ...

اما اصلا فایده نداشت!


از حموم که اومد نشستم توی اتاقش و اول شوخی و بعد جدی سعی کردم اوضاع رو به حالت عادی برگردونم.

پاسخ شوخی هام یه لبخند زورکی بود که با سرعت برق از کنج لبش می پرید و حرفهای جدیم رو هم با " هُم" جواب میداد.

پا شدم اومدم توی اتاق خودم، در اتاقش رو پشت سرم بست.

با خودم گفتم سریال مورد علاقه مون که شروع بشه حتما میاد صدام می کنه و قضیه تموم میشه.

اما نیومد!

درسته که موهاش براش مهم بود و اما منکه عمدا این کار رو نکردم. تازه عذرخواهی هم کردم. علاوه بر همه ی اینا خودش خواست! حتی بهش گفته بودم ممکنه موهات خراب بشه...


راستش هر کاری می کنم نمی تونم باور کنم همونقدر که "اون" برام مهمه و برای خوشحالی و راحتیش تلاش میکنم، منم براش مهم هستم.

احساس می کنم خواسته یا ناخواسته، داره از من سو استفاده می کنه.


همیشه همینطوری یه. انگار من باید همه ی کارهاش رو به بهترین نحو انجام بدم و اونم همیشه ازم طلبکاره!

خیلی ها بهم می گن اینطوری داری لوسش می کنه و نه تنها بهش لطف نمی کنی که پر توقع و تنبل بارش میاری. اما من نمی تونم جور دیگه ای باشم و اونم حاضر نیست با من مثله یه خواهر رفتار کنه. یاد گرفته(!) از هر کسی اگه بشه باید سو استفاده کرد، حتی از خواهر ضعیفِ مردنیش!


و من خسته شدم دیگه، خسته!


آخر هفته

خاله ها قرار بوده دیروز بیان ولی زنگ زدن که یه خرده کار دارن و امروز ظهر میان.

امروز صبح دوباره خاله زنگ زده و بعد از کلی تعارف! که اگه برنامه ای دارین ما نیایم و اگه مزاحمیم بی تعارف بگین!گفتکه نزدیکی های ظهر میایم. ظهر تماس گرفتن که اون خاله تازه از سر کار اومده و به قطار نمی رسیم، عصر میایم.

یه ساعت بعدش زنگ زدن که شما فردا نمیاین اینجا!!! اگه میاین که ما دیگه نیایم ...


منکه می دونم دلیل اینهمه بهانه گیری چیه؛

الان چهار سال آزگار هست که هر آخر هفته کوله بارم رو جمع می کنم و هلک و هلک میرم پیش شون. خوب می دونم که آدم حوصله اش نمی شه برای یه روز سفر آماده شه تازه وقتی هم که آماده شد زورش میاد دو ساعت بشینه توی قطار و بعدم اتوبوس یا تاکسی. در این مدت نه تنها آخر هفته ها استراحت نمی کردم بلکه وقتی برمی کشتم ، خسته ی راه هم بودم!


ولی خاله نه الان حاضره اعتراف کنه که این رفت و آمد سخت و خسته کننده است و نه در گذشته که من می گفتم سختمه هر هفته بیام، قبول می کرد.

البته گاهی می گفت اگه می خوای، نیا! اما بعدش یا تا مدتی قهر بود یا هم همون شب دیر وقت زنگ میزد که ببینه کجام!!!