دوباره اون میخواد برای چهارشنبه سوری بره بیرون و من حوصله ندارم!
حوصله ی آدمها و چرت و پرت گفتن رو ندارم ، حوصله ی خندیدن به حرفای بیهوده رو ندارم و حوصله شادی ها شون رو هم ندارم ...
دوست ندارم خوشحال باشم یعنی نمیتونم خوشحال باشم. درست وقتی که جو شادی منو میگیره یاد بابا و اون یکی خواهرم می افتم و بعد علاوه بر ناراحتی، عذاب وجدان هم میگیرم.
میدونم هر دوشون دوست داشتن منو خوشحال ببینن، حقمه که شاد باشم و نباید بابت شادی کردنم احساس گناه کنم اما... نمیشه! نمیتونم! دست من نیست، واقعا نیست!
حالم گرفته است، چه روز مزخرفیه امروز! نمیدونم چمه؟! همش نگران و بی قرارم!
صبح زودتر پا شدم برای اون جوشونده اش رو آماده کردم، جاها رو مرتب کردم. نون گذاشتم که گرم بشه بیاد صبحانه بخوره.
نونها رو که دیده میگه من از اینها روست ندارم
میگم حالا امروز میرم نون میگیرم فعلا از همینا بخور برای زنگ تفریحت هم ببر.
میگه برای زنگ تفریحم برو یه چیزی بخر بیار!
میگم من امروز خیلی کار دارم، وقت نمیکنم. خودت الان که میری توی راه یه چیزی بگیر دیگه
هیچی نمیگه و میره دستشویی.
از در که میخواد بره بیرون میگم چرا هیچی درست نکردی؟
میگه منکه بهت گفتم یه چیزی برام بیار زنگ تفریح!!!
- منم گفتم نمیتونم! باید برای کاراهای خونه و امتحانام برم دانشگاه
دوباره اخم میکنه و با قهر میگه خب نمیخواد. هیچی نمیخوام
عذاب وجدان میگیرم و اعصاب همین اول صبحی خراب میشه. کل انرژیم رو ازم گرفت. یکی نیست بهش بگه تو مثلا 25 سالته! آخه مگه من لَ له ی توام؟
هیچی نمیگم، خداحافظی میکنم و میره. یه کم نگذشته که یکی زنگ میزنه. فکر کردم پسته، اف اف رو میزنم...یه کم بعد زنگ آپارتمان رو میزنن!
در رو باز میکنم، با قیافه ی طلبکار میگه : یه وقت خسته نشی تا پایین بیای!
میگم متوجه نشدم تویی!
- خودم رو کشتم پشت اف اف! چطور متوجه نشدی؟
- خب اف اف رو که برنداشتم! دوباره زنگ میزدی
- یعنی تو نفهمیدی که من مبایلم رو جا گذاشتم!!! بدش زودتر دیرم شد.
بعدم با غیظ و غضب در رو کوبید به هم و رفت...
آخه مگه من کلفتشم؟ چرا همه و حتی خودم فکر میکنم مسئولیت یه آدم بالغ 25 ساله بر عهده ی منه؟!!! انگار بچه ی دو، سه ساله است
گاهی وقتها که سرحاله و حالش خوبه بهش میگم : آخه تو خودت بزرگ شدی دیگه! منکه نباید همه ی کارهات رو بکنم، بالاخره یه روزی که خودت باید مسئولیت کارهات رو به عهده بگیری. قرار نیست که من همیشه باهات باشم
میگه منو اینجوری بار آوردین! جوابش همیشه همینه.
بهش هم که میگم: خب، خودت که میدونی اینجوری درست نیست! عوض کن خودت رو. هیچی نمیگه
اما وقتی که یه موقعیتی پیش میاد و میخوای کمکش کنی که کم کم روی پای خودش بیاسته، میگه من نمیتونم! برای من همیشه این کارها رو کردین و ...
اگرم اصرار کنی، قهر میکنه و چون خیلی حساسه اگر بیشتر بهش فشار بیاری، یه مرضی سرش میاد!
مامان هر زمان که فرصتی گیر میاره، گریه میکنه - درواقع زجه و ناله است، نه گریه!-
خاله میره توی اتاقش یا توی دستشویی یا هر جای خلوتی که ما نتونیم بریم و اشک میریزه
دایی رو هم هر وقت میبینم رنگش پریده است و قیافه اش طوریه که آدم فکر میکنه هر لحظه ممکنه بغضش بترکه
اون خودش رو کنترل میکنه ولی چشماش اغلب پر از اشکه و دماغش قرمز
من اما گریه نمیکنم فقط دوران تلخ زنده به گوری* رو میگذرونم...
*چه بی تابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری (شاملو)