ساعت 10 شب:
اون - صدای موزیک میاد از طبقه پایین
من - حتما دوباره جشن گرفتن
( درحالی که گل از گلش شکفته)- بریم؟
- نمیدونم! زیاد جالب نیست که، فقط موزیک میذارن و حرف میزنن
برنامه ی مورد علاقه اش شروع میشه. خدا، خدا میکنم تا وقتی برنامه تموم میشه اینا هم جشنشون تموم شه! بر خلاف من که اصلا اهل پاتی رفتن و این حرفا نیستم، اون دوست داره حتی هر شب بره جشن و پارتی ولی بابت شرایط ویژه اش نمیتونه تنها بره. تا حالا همیشه تلاش کردم هر وقت خواسته، باهاش برم که تنها نباشه، البته قبول دارم گاهی یه غری هم سرش زدم و به قول مامانم خودم رو مزدور بی مزد کردم!
ساعت 11:30 شب:
اون- چند نفر هستن به نظرت؟
من- نمیدونم، الان میرم نگاه کنم ... 5 نفر فقط :D میخوای بریم؟
(با ناامیدی)- تا 12 صبر میکنم اگه زیاد شدن بریم
با خودم میگم؛ آخ جون! بر اساس قانون خوابگاه، بعد از 12 حق ندارن سر و صدا کنن، حتما تموم میشه تا اون موقع
ساعت 12 نصف شب:
اون - وای چقدر زیاد شدن! من تنها که خجالت میکشم، میای بریم؟
من- تا پایین میام ولی زود برمیگردم.
- چرا؟ بمون دیگه؟ من اونجا تنها باشم؟ من کدوم بلوزم رو بپوشم؟
من (با پوزخند)- نمیدونم!
اون- چرا میخندی؟ این بلوزه مناسب نیست؟
- به اون نخندیدم! به این خندیدم که من صبح امتحان داشتم، دیشب کم خوابیدم، الانم کل بدنم ریخته بیرون و میسوزه بعد تو میخوای باهات بیام پارتی!
اخم میکنه، بلوزها رو میندازه روی تخت، کارتهای زبانش رو برمیداره و همینطور که باحرص داره پاک کنش رو می سابه شروع میکنه به خوندنشون
من- خب، بیا بریم!
اون- نه! اگه نمی مونی که من تنها برم که چی؟
- میمونم تا یه آشنا پیدا کنی ... اصلا تا آخر میمونم خب! بگی این بلوز رو بپوش
سرش رو بلند میکنه، کارتها رو میذاره کنار و همینجوری که داره بلوز رو ورانداز میکنه میگه: الان که دیگه دیره! ساعت 12:30 است، الان تعطیل میکنن
هیچی نمیگم و فقط نگاهش میکنم.
از خودم متنفرم؛ از یه طرف اصلا دلم نمیخواست که برم ، از طرف دیگه هم چون دوست نداشتم ناراحت ببینمش، وانمود میکردم میخوام که بریم ولی تلاش میکردم کاری کنم که خودش منصرف شه! ولی اونقدر باهوش هست که سریع دستم رو بخونه، گفت: نمیخوا"د" بریم ( اگه خودش منصرف شده بود میگفت: نمیخوا"م" بریم!)
بعدم همه ی لباسهایی که برای پوشیدن آورده بود رو جمع کرد و جاش رو پهن کرد که بخوابه. اما صدای موزیک بلند بود، ام پی تری پلیر رو گذاشت تو گوشش و دراز کشید.
راستش وقتی داشت لباسهاش رو جمع میکرد از خودم حالم به هم خورد! یه کم که گذشت دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم کنار تختش نشستم،
من- چرا ناراحتی؟
اون-نیستم!
من- از اینکه نیومدم ناراحت شدی؟ (سکوت) بابت اینکه گفتم خسته ام ناراحت شدی؟
(سکوت) از من دلخوری؟ (سکوت) اینا هنوز تا 2، 3 بعد از نصف شب هستن، میخوای بریم؟ (سکوت) هیچی نمیگی؟ (سکوت)...
(دوباره کنترلم رو از دست دادم) ببین، خودت میگی گاهی خاله اعصابت رو خرد میکنه، برای من هم درمورد تو همینطوره! الان چی کارته؟ خب حرف بزن! اگه میخوای الان بیا بریم، جدی میگم، میخوام بیام! ... دست کم بگو چی میخوای؟
پتو رو کشید روی سرش: میخوام بخوابم!
نمیدونم شاید من توقعم زیاده! ولی من فقط انتظار دارم همونطور که من اون رو همیشه در نظر میگیرم و از بعضی خواسته هام میگذرم، اونم متقابلا گاهی بعضی از خواسته هاش رو نادیده بگیره. شاید امشب هم باید باهاش میرفتم آخه این یه هفته که کتابخونه درس میخوندم تنها توی خونه حوصلهاش خیلی سر رفته بود ولی راستش بیشتر از خستگی جسمی، روحم خسته بود و حسش نبود. *
حالا منم و عذاب وجدانم و این حس کوفتی که ولم نمیکنه! حس میکنم بی انصافی شده یا دست کم اشتباه شده! "جای اون یکی خواهرم من باید می رفتم "
سال اول دانشگاه بودم و عضو انجمن فارغ التحصیلان مدرسه. اون زمان یه آدم ساکت ، بی سرزبون و خجالتی بودم که ترجیح میداد سرش به کار خودش باشه ولی توی رودربایستی و با اصرار همکلاسی هام عضویت انجمن رو قبول کرده بودم. بابت همین هم یه خط درمیون توی گردهم آیی ها شرکت میکردم. هر چند بود و نبودم در جلساتشون زیاد احساس نمیشد.
اون روز هم یه خرده دیرتر رفتم که همه اومده باشن و بتونم برم ردیف آخر بدون اینکه دیده بشم بشینم. اما تا وارد شدم، توجه همه به من جلب شد و یکی از اعضا گفت:
منتظرتون بودیم، لطفا خودتون بیاین جلو و علت اعتراضتون رو بگین!!!
گیج شده بودم . همینطور که با تعجب بهش نگاه میکردم، دهنم رو باز کردم که بپرسم جریان چیه؟
که یکی از همکلاسی هایی که قبلا پافشاری فراوانی برای عضویتم در انجمن داشت، گفت:
اون بحث دیگه تمام شد و قرار شد دوباره رای گیری بشه. منم که گفتم دلایل ایشون چیه!
اینو که گفت، سالن شلوغ شد و بحث دوباره شروع شد. هر کسی یه چیزی میگفت. منم که اوضاع رو نامناسب دیدم مثه همیشه ترجیح دادم در برم
توی حیاط بودم که همون همکلاسی و دو نفر دیگه اومدن و گفتن که توی رای گیری انجمن از بچه های طرف ما کسی رای نیاورد، ما هم برای اینکه بشه دوباره رای گیری کرد گفتیم چون تو توی جلسه ی رای گیری نبودی و میخواستی کاندید بشی بهش اعتراض داری!!!
نمیدونستم چی بگم از یه طرف حسابی حرصم گرفته بود که کسی من رو در جریان نذاشته بود و از طرف دیگه اونقدر خجالتی بودم که نمیتونستم باهاشون جر و بحث کنم
وقتی دوباره رفتیم توی سالن، همونطور که قرار شده بود، اعلام کردم که به نتیجه اعتراض دارم
بعدش از انجمن اومدم بیرون و دیگه هیچوقت اون همکلاسی ها رو ندیدم...
از اون موقع حدود 10 سال میگذره، امروز خاله زنگ زد گفت:
میگه تو گفتی دلت براش تنگ شده! برای همین میخواد بیاد پیشت!!!
من کی گفتمممم؟!!! دل من غلط بکنه وسط گیری ویری ِ امتحانا برای کسی تنگ بشه! حتی به مامان زنگ نمیزنم که بتونم بخونم بعد گفتم اون بیاد اینجا؟!!! با این وجود گفتم:
آره! اگه بیاد منم از تنهایی در میام ...
یعنی من مگه بمیرم که آدم شم!
_ این دو هفته امتحانامه ، بعدش بیاین
_ بعدش که درسام شروع میشه
_ کلاسات صبحه، شما شب میرین خب
_ وا! کلاسام صبح زوده
و کلی نق و غر سر من میزنه!
آخه امتحان من مهمتره یا شب بیرون رفتن تو؟ اینکه من یه ترم عقب بیافتم سخت تره یا اینکه تو یه شب کمتر بخوابی یا فوقش یه جلسه ی کلاست رو نری ...
خدایا چقدر آدمها میتونن پررو و خودخواه باشن.
میترسم چیزی بهش بگم، بهتره همینطوری باشه تا بتونه از پس خودش توی این زندگی بر بیاد. آدمهای احمق مثله من هم که کم نیستن