دیروز توی اتوبوس یکی از بچه ها رو دیدم. مثه همیشه نیشم باز شد و به اون گفتم: اِ! نگاه فلانی!
فلانی داشت با تلفن صحبت میکرد با وجود اینکه صدام رو شنید اصلا محل نذاشت و بدون اینکه تیپش بهم بخوره همچنان به صحبتش با تلفن ادامه داد...
یه مدت با نیش تا بناگوش باز بهش نگاه کردم و سر تکون دادم اما دریغ از یه لبخند انگار نه انگار که هم رو میشناسیم!
یه نگاه به اون کردم و ابروهاش رو انداخت بالا و گفت: خانم دکتره دیگه!
یاد اون روزی افتادم که توی قطار روبروی آقای ص نشسته بودیم. به شوخی ها و جکهاش میخندیدم- مثله همیشه هم صدای خنده هام گوش فلک رو کر میکرد! چیکار کنم نمیتونم آروم و "خانمانه" بخندم!- و گاهی خودم هم یه شوخی میکردم...
بحث کشیده شد به اسم من و گفت : فکر کنم توی دانشگاه یه نفر دیگه هم هم اسم تو هست، نه؟
گفتم: دو نفر دیگه! دومی دکترا داره و توی دانشکده برق کار میکنه.
گفت: آره اونو می شناسم، خیلی خانم با شخصیتی یه، مثله تو نیست که!!!
با شخصیت؟! یعنی شخصیت اینه که فکر کنی از دماغ فیل افتادی و محل هیچکی نذاری!
شایدم واقعا من مشکل دارم! شاید دیگه وقتشه که درک کنم یه خانم! سی ساله ام و بر خلاف میلم و چیزی که واقعا هستم، دیگه مسخره بازی و خنده و شوخی رو باید بذارم کنار، جدی باشم و برای بقیه قیافه بگیرم ، سنگین و متین رفتار کنم...
واقعیت اینه که از زمان قاجار تا الان افکار برخی - اکثر قریب به اتفاق آدمها- درباره ی یه زن هیچ فرقی نکرده، همیشه و همه جا همینطور بوده؛
یه خانم اگه بخواد که جدی گرفته بشه باید اول ثابت کنه که یه آدم خشک و بداخلاقه که اصلا نمیشه باهاش شوخی کرد!
اگه بخندی و شوخی کنی و روی باز به کسی نشون بدی حتما یا یه ریگی توی کفشت هست یا هیچی نیستی و میشه له ات کرد!!!
اون یکی خواهرم به معنای واقعی سرزنده بود؛
بهار و سفره هفت سین رو دوست داشت، پارسال سبزه کاشته بود،دید و بازدید و سیزده بدر میرفت
تابستون همه ی میوه های نوبر رو مزه می کرد، دوستاش رو دعوت می کرد و پیک نیک میرفت، برنامه ی مسافرت میریخت و تلاش میکرد بهش خوش بگذره
از پاییز و برگ ریزان لذت می برد، از اول سال تحصیلی و از دانشگاه رفتن. همیشه بدون چتر میرفت زیر بارون
حتی برف و زمستون رو هم دوست داشت، با سورتمه بچگی های شوهرش روی برفها سر میخوردن و برف بازی میکردن، درخت کریسمس تزئین میکردن و زیرش برای همه کادو میذاشت
روز اول نوروز مثله بقیه می اومد خونه ی خاله عید دیدنی. پارسال همین موقع ها گندم خیس کرده بود که با جوونه اش سمنو بپزه، سبزه کاشته بود ...
سمنو که پخته بود شیرین نبود و بهشون شکر زده بود! برای سفره هفت سین ما هم سمنو اورد، سفره شده بود هشت سین!
الان کم کم داره بوی بهار و عید میاد...دوباره دلم گرفته ... اما خیلی بیشتر از سالهای دیگه...
امسال عید جای اون یکی خواهرم و بابا خیلی خیلی خیلی خالیه ... حالم بده، احساس میکنم باید زمان رو نگه دارم، انگار بهار بدون اونا نباید بیاد!
" کاش بودین و میدیدین "
آلاله غنچه کرده
کاش بودی و میدیدی
کبوتر بچه کرده
کاش بودی و میدیدی
گلها غرق بهارن
کاش بودی و میدیدی ...
امروز اولین روز کلاس اون بود.
صبح پا شدم براش داروهاشو آماده کردم و شروع کردم آماده شدن، میخواستم روز اولی باهاش برم. از همون کلاس اول دبستان همیشه روز اول مدرسه براش کابوس بود. دیدم برای صبحانه هیچی توی خونه نیست ، بهش گفتم:
زودتر آماده شو با هم بریم از روبرو برات یه ساندویچ بگیرم. آت و آشغال نخوری که حالت بد میشه نمیتونه راه بری، ها!
داروشو که خورده می بینم یه شکلات برداشته داره میخوره! داروها خیلی بد بو ان! حتما دهنش بد مزه شده بود، دلم نیومد شکلات رو ازش بگیرم، گفتم نصفش رو بخور بقیه اش رو بذار الان میریم برات ساندویچ میگیرم دیگه.
همینطور که آماده میشد، هی نق میزد:
من هیچی بلد نیستم... این کلاس اصلا سطح من نیست که... میرم اونجا آبروم میره... اصلا نمیخوام برم...
اولش که هیچی نمیگفتم، بعدش شروع کردم دلداری که نه، میتونی، زیاد سخت نیست، سخت هم باشه برای همه ست ... بعدش گفتم خب یه هفته برو، اگه دیدی سخته دیگه نرو! اینم افاقه نکرد سرش داد زدم که:خب اصلا نرو، هر کار دوست داری بکن، فقط اینقدر نق نزن، اَه!
دوباره اخم میکنه و تند تند پلک میزنه، مظلومانه بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... از خودم بدم میاد!