بعد فشاری که برای قورت دادن بغضم بهم اومد، دوباره میگرنم عود کرد. هر طوری بود خودم رو رسوندم خونه، ولو شدم روی تخت و بالشت رو گذاشتم روی سرم و تا تونستم فشارش دادم توی سرم شاید کمی دردش آروم تر بشه!
(یک درد می ره یکی دیگه میاد، اَه! چرا نمی میرم دیگه؟!)اون اومده تو اتاق می گه: سرت خیلی درد می کنه؟ میگم: آره!
ساکت می شه و شروع می کنه دور و ور اتاقم پلکیدن. می دونم می خواد یه چیزی بگه، بالشت رو بلند می کنم می پرسم: چیه؟
-چرا همش حالت بده؟
- نمیدونم! (توی دلم می گم : الهی بگردم! حتما دلش برام می سوزه و ناراحته که حالم خوب نیست.)
همه ی توانم رو جمع می کنم و بلند می شم می شینم. چشمام رو به زور باز می کنم و می گم : خیلی هم بد نیستم، فقط باید یه کم بخوابم. بعدش خوب میشم. و یه لبخند زورکی تحویلش میدم
چشماش برق میزنه و می گه : پس بعدش میای بریم بیرون؟ من حوصله ام سر رفته آخه! می خوام کفش بخرم. کاش الان می تونستی بیای، نمی تونی؟!
هیچی نمی گم! خودم رو می ندازم روی تخت و بالشت رو محکمتر از قبل روی سرم فشار میدم
امروز بابت موضوع پایان نامه ام رفتم پیش استادم.
از اینکه آدمی ضعیف و احساساتی به نظر برسم متنفرم. دیشب کلی با خودم کنجار رفته بودم که اگه پرسید چرا دیر رفتم پیشش، بدون اینکه گریه ام بگیره براش توضیح بدم که چی اتفاقی افتاده و بخاطر رفتن خواهرم پارسال امتحانات رو نتونستم بنویسم.
اما صبح از وقتی که نشستم توی اتوبوس همش گریه ام می گرفت!
در اتاقش که رسیدم یه نفر پیشش بود و باید منتظر می شدم. روی صندلی پشت در نشستم، تا قرص آرام بخش رو از توی کیفم درآوردم که بخورم منشیش گفت بفرمایین تو. ( اَه! )
همه ی تلاشم رو کردم که آروم و شمرده صحبت کنم تا هم اشتباه حرف نزنم و هم اینکه بتونم بین حرف هام بغضم رو فرو بدم!
اما تا پرسید: " چرا این درسها رو امتحان ندادی؟ " اونقدر بغضم به گلوم فشار آورد که صدام شروع کرد به لرزیدن و اشکم سرازیر شد!
چند دقیقه ای طول کشید که تونستم دوباره به خودم مسلط بشم و عذرخواهی کنم. اما دیگه کلا سررشته ی کلام و حرفایی که می خواستم بزنم یادم رفت! و همین باعث شد که درباره ی اینکه می خوام روی پروژه ای کار کنم که حقوق بگیرم و بتونم هزینه ی تحصیلم رو در بیارم، حرفی نزنم.
اونم از خدا خواسته، نیروی کار مجانی رو به یکی از دانشجوهای دکتراش معرفی کرد که یه موضوع برای پایان نامه ام بهم بده.
الانم مغزم از سردرد داره می ترکه!
چند روز پیش زنگ زد که هر وقت اومدین اینجا خبر بده هم رو ببینیم. گفتم باشه حتما!
راستش دوست ندارم ببینمش! حوصله ی حرفهاش رو ندارم. نمی تونم تحمل کنم که مشکل خودش رو با مشکلات من هم سطح بدونه و حتی گاهی بالاتر!
برای خانواده اش خیلی مهمه که دختر زود ازدواج کنه. خودش می گه دوست داشته درس بخونه و بعد تشکیل خانواده بده اما من می بینم که بابت توقع خیلی بالاشه که تنها مونده؛ اون کچل بود! اون یکی لیسانس داره فقط! ندیدی چقدر شیکمش گنده است! خیلی بد غذامی خورد! اون قدش کوتاهه! ...
و الان مهمترین مشکلش اینه که با حدود سی سال سن هنوز کسی رو پیدا نکرده یا کسی اون رو پیدا نکرده!
قبل رفتن اون یکی خواهرم، ییشتر اوقات با هم بودیم هر چند همون موقع هم رفتارش آزارم می داد. اما بعدش دیگه توانش رو نداشتم گله و آه و ناله اش رو برای بی شوهری گوش کنم.
پشت تلفن دوباره شروع کرده بود که : آه و وای که من هنوز کسی رو ندارم و فلانی بچه اش داره می ره مدرسه و مامانم هر دفعه زنگ می زنم می پرسه کسی رو پیدا نکردی؟...
گفتم: به موقعش کسی که مناسبت هست رو پیدا می کنی. بازم خدا رو شکر که یه کار خوب در زمینه ی تخصص ت گیرت اومده.
هنوز حرفم تمام نشده بود، می گه: کار؟! دلت خوشه ها! پروژه ای که دارم کار می کنم خیلی سخته... خوشبحال تو (که کار گیرت نیومده و بابت خریدن یه جفت کفش باید سیصد بار فکر کنی و از خودت بپرسی که واقعا لازمش دارم یا کفشهای قدمیم رو می تونم هنوز بپوشم!)
دیگه حوصله ی قدیم رو ندارم که باهاش کلنجار برم و جر و بحث راه بندازم، فقط خندیدم و گفتم: خب پس بعد هم رو می بینیم. فعلا خدافظ
دیروز خواهرش ما رو توی مغازه کفش فروشی دید. میگه: به ما سر بزنین، خوشحال می شیم. آبجیم می گفت خیلی گوشه گیر شدین. نکنین این کار رو، اینطوری حالتون بدتر میشه و...
گفتم: باشه، حتما!