هی میام بنویسم، هنوز دو خط نشده گریه امانم نمی ده!
فردا اولین سالگرد ازدواج اون یکی خواهرمه. خدایا دست کم میذاشتی بعد اونهمه تلاش برای به هم رسیدن یه سال با هم باشن. فقط یه سال! آخه چرا؟
خواهر گلم،
خودت بگو حالا من چی کار کنم؟ مگه قرار نبود برای سالگرد یه جشن درست و حسابی بگیریم؟ مگه قرار نبود من و اون بهت رقصیدن یاد بدیم؟ مگه نمی خواستیم به بهانه ی عروسیت مامان رو مجبور کنیم موهاش رو رنگ کنه و بره آرایشگاه؟
چی کار کنم عزیز ِ خواهر؟ چی کار کنم عروس خوشگل من؟ چی کار کنم غزاله جونم؟ چی کار کنم؟
وای! دیگه نمی تونم تحمل کنم، دارم دیوانه می شم...
من عاشق گل هستم (بودم!)، بخصوص گل رز. با دیدن یه گل رز قرمز کلی روحیه ام عوض می شد. از هر گلی که بدستم می رسید خوب مراقبت می کردم و وقتی که می دیدم پژمرده شده، می پیچیدم شون توی روزنامه و یه جای تاریک خشکشون می کردم. الان کلی گل خشک شده دارم! اما از وقتیکه اون کی خواهرم رفته دیگه گلها هم نمی تونن لحظه ای غمم رو کم کنن.
اون یکی خواهرم برعکس من علاقه ای به گلها نداشت ولی برای من به هر بهانه ای گل میخرید. حتی همسرش هم متوجه این موضوع شده بود. امسال هم برای تولدم یه گلدون ارکیده آورده بود. همه ی تلاشم رو کردم که وانمود کنم مثله قبل از دیدن گلهای ارغوانی ارکیده سرحال اومدم تا دلش نشکنه!
امروز همسرش یه ایمیل فرستاده بود با کلی عکس از گلهای لاله ی پارک نزدیک خونه ش. حتما فکر کرده با این کار خوشحالم میکنه. یه عکس هم از خودش کنار لاله های سرخ گرفته بود. چهره اش گوشه ی کج عکس نصفه افتاده بود اما غم ِ توی چشماش زیر نور آفتاب کاملا پیدا بود.
گریه ام گرفت!
یاد روزهای خوشی افتادم که با اون یکی خواهرم داشتن. دوتایی مهمونی می دادن، گردش و سفر می رفتن و همه ی دوستها، فامیل و آشناها به زندگی این دو نفر حسرت می خوردن. حالا همسرش از زور تنهایی می ره پارک و با ناشی گری خودش از خودش عکس می گیره...
مامان بزرگم بعد رفتن بابا می گفت : بابات رو چشم زدن! هر چی می گفتم "مادر جان، اینا خرافاته! چطور می شه با حسادت کسی رو از پا در آورد؟! برای هر چیزی یه دلیل علمی و منطقی وجود داره" پیرزن همچنان حرف خودش رو می زد و دم به دقیقه دود اسفند رو فوت می کرد تو صورت ما چهار نفر!
بعد از رفتن خواهرم هم همش می گه: صد دفعه گفتم توی عروسیش یه گوسفند قربونی کنین که فامیل و آشنا چشماشون داره از حسادت در می آد، مگه کسی به حرفم گوش کرد!
الان اما دیگه هیچی نمی گم، راستش خودمم داره این حرفا باورم می شه! آخه اون یکی خواهرم واقعا چیزیش نبود، حتی دکترها هم دلیل درستی پیدا نکردن و یه مشت خزعبلات تحویلمون دادن ...
اون زمان که دلمشغولی های یه زندگی معمولی رو داشتم و سهمم از غم دنیا خیلی کمتر از الان بود، سنگ صبور خیلی ها بودم، یکیش یه همکار بود که براش از هیچ کمکی فروگذار نکردم.
از مصیبتهایی که سرم اومده خبردار شده بود. بعد 3، 4 ماه ایمیل زده و حالم رو پرسیده بود. در پاسخ براش نوشته بودم که؛
من حالم خیلی بده. دل تنگم. کم آوردم، از زندگی خسته شدم و دیگه نمی تونم ادامه بدم...
ایمیل زده که ؛
سلام. خوبی؟ خوش میگذره؟ چه خبر؟
فقط همین! داشتم از حرص منفجر میشدم. یعنی یه انسان تا چه حد می تونه نفهم باشه؟! جوابی ندادم. دوباره ایمیل زد که ؛
مثله اینکه حسابی داری خوش می گذرونی که یادی از ما نمی کنی
نوشتم؛
اگه اینکه به من می گذره خوشی پس جهنم سرشار از خوشی هاست.
نوشت؛
حالا چرا اینقدر بد اخلاق! خواستم روحیه ات عوض شه(!!!)
از اونجایی که این روزها دلم لک زده برای یه خرده وراجی کردن، دوباره خام شدم و براش نوشتم که بر من و "اون" و مامان چه می گذره و اینکه مامان اونجا تنهاست و ...
بعد یه هفته نوشته؛
همه چی درست میشه(!!!) غصه نخور، خوش بگذرون. دوست پسر نداری؟
دلم برای خودم خیلی سوخت که اینقدر مستاصل شدم و با این زبون نفهم دارم درد دل می کنم!