اینقدر افکار مزاحم توی ذهنم زیاد شده که دیگه جایی برای درست اندیشیدن و تصمیم گرفتن توش نمونده!
حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو ندارم. الان نزدیک دو هفته است که اسباب کشی کردم اما هنوز وسایل توی کارتونهاست!
تمام مدت اسباب کشی یاد دفعه ی قبل افتاده بودم! چقدر وحشتناک بود؛
یه هفته قبل ار اینکه اون یکی خواهرم بره گفتن بخاطر تعمیرات باید اسباب کشی کنی!
برنامه ریخته بودم که آخر هفته بگم بیاد پیشم که وسایل رو بذاریم توی کارتونها. نمی دونستم اون آخرین آخر هفته ای بود که فرصت داشتم باهاش باشم...
چه روزهای بدی بود.
روز اسباب کشی با مسئولیت خاله اجازه دادن بیام بیرون. دایی از بیمارستان من رو آورد که قرارداد رو امضا کنم. بعدش باید وسایل رو می بردیم توی خونه جدید.
چند تا از هم دانشکده ای هام وسایل رو بدون اینکه توی کارتون بچینیم بردن اون خونه و تلنبارشون کردن روی هم! منم که بابت قرصهام ضعف و سرگیجه داشتم نشسته بودم روی صندلی و به هم ریخته شدن پازل خاطره هام رو نگاه می کردم. هر گوشه ی اون خونه من رو یاد اون یکی خواهرم می انداخت. هی خاطراتم جلوی چشمام رژه میرفت و بی اختیار اشکام سرازیر می شد...
خاله می گفت: اینجوری بهتر هم شد! اونجا یه عالمه خاطره ازش داشتی
ولی من دوست داشتم اون خاطره ها تا ابد سر جاش بمونه. دوست داشتم همه چی همون جوری که بوده باشه. مثل قبل!
زمانی که وسایل اون یکی خواهرم رو جمع می کردیم داشتم دیوانه می شدم. دائم به همسرش می گفتم: اینا رو بذار همینجوری باشه! اجاره ی خونه رو من می دم، وسایل رو بذارین سرجاشون باشن، لباسهاش رو از کمد در نیارین...
همسرش هم فقط می گفت: ب. قبول کن اون یکی خواهرت دیگه نیست و هیچ وقت برنمی گرده. باید باور کنی. اون یکی خواهرت دیگه به این وسایل و این خونه احتیاجی نداره!
انگار که غم رو میشه اندازه گرفت!
خاله می گه: برای من رفتن اون کی خواهرت از همه سخت تره. از وقتی اومده اینجا (یعنی حدود 5سال پیش) من بیشتر اوقات باهاش بودم. اوایل هر روز بردمش دانشگاه تا یه سال پیش هم پیش من زندگی میکرد، این اواخر هم بیشتر اوقات من از سرکار می بردمش خونه اش. با هم درباره ی همه چی صحبت می کردیم. هیچکی به اندازه ی من براش سخت نیست ...
اون می گه: من و اون یکی خواهرم مثه یه روح در دو بدن بودیم. از بچگی با هم بزرگ شدیم باهم همه چی رو تجربه کردیم. نه تنها دو تا خواهر که بهترین دوستای همم بودیم و از همه ی اسرار همدیگه باخبر. برای وقتی که من بیام اینجا کلی قرار گذاشته بودیم ود برنامه ریخته بودیم. حالا خیلی بهم سخت میگذره که من اومدم اینجا و اون نیست...
مامان میگه: من مادرم! همه میدونن که داغ فرزند چقدر برای یه مادر سخته، مادر اگه خار به پای بچه ی بره دلش خون میشه . تازه همسرم و همراهم رو هم سال قبلش از دست دادم و تنها و بی کس شدم. رفتن تکیه گاه زندگیم کمرم رو شکست. حالا دیگه تحمل رفتن خواهرت برام خیلی سخته.
منم با خودم میگم: برای مامان، خاله و اون خیلی سخته من باید محکم باشم، من باید کمکشون کنم . من باید مراقب همه باشم...
پارسال که پدرم یعنی بهترین دوست، مشوق و حامی ام رو از دست دادم با اینکه از درون خرد شده بودم اما با دل خونین، محکم سر پا ایستادم و تلاشم رو کردم که جای خالیش رو تا جایی که توانش رو دارم برای بقیه پر کنم تا بابام بتونه بهم افتخار کنه و بهش ثابت کنم درباره ی من اشتباه نکرده...
یه سال بعدش اون یکی خواهرم، کسی که سه سال گذشته علاوه بر خواهر، دوستم، راهنمام و امیدم بود، هم رفت.
له شدم، فرو ریختم، ایندفعه ظاهر و باطنم هر دو متلاشی شد. ولی توی آسایشگاه بازهم فکر کردم: بقیه حالشون از من بدتره، من باید مراقبشون باشم.
حالا خودم رو جمع و جور کردم، روی پاهای لرزان و نحیفم ایستادم و دوباره شدم تکیه گاه بقیه
من از اون آدمهام که باید حرف بزنم تا بتونم افکارم رو مرتب کنم. برای چیدن و نتیجه گیری از وقایع باید با یکی صحبت کنم و اگر حرفی یا ناراحتی توی دلم بمونه، همیشه عذابم میده.
قبلا حرفای دلم رو پیش مامان می بردم . باهاش حرف می زدم و درد دل می کردم. اونم با توجه فراوان همیشه گوش می داد و راهنماییم میکرد. خوبی ِ مامان اینه که همه چی رو میشه (می شد!) بهش بگی. از حسادت به همکلاسی ت گرفته تا دعوا با دوست پسرت یا گلایه از رفتار خاله ها و دایی ها.
اینجا که اومدم، از اونجایی که میگن: خاله بوی مادر رو می ده. به خاله رو آوردم و در همون اولین برخورد متوجه شدم که اشتباه کردم
از اونجایی که خاله دیگه فارسی رو خوب متوجه نمیشه، حرفهام رو بیشتر اوقات اشتباه متوجه می شد و بد تعبیر می کرد و بعد هم بر اساس همون تعبیر غلط من رو مورد قضاوت قرار می داد. علاوه بر این همیشه تلاشش اینه که ثابت کنه من اشتباه میکنم، بد بین هستم و بی تجربه!
همه ی اینها رو میشه تحمل کرد، اما با بددلی و کینه ای که توی دلش می مونه و هرگز فراموشش نمیشه، هیچ جوری نمیتونم کنار بیام.
با این وجود هنوز مامان بود که هر وقت تماس میگرفتم سرفصل مهمترین حرفهای مونده روی دلم رو تند تند براش میگفتم و اونم مهربونتر و با حوصله تر از همیشه گوش می کرد و دلداریم می داد.
بعد از رفتن بابا، هم دیگه مامان حوصله ی قبل رو نداشت همم من رعایت حالش رو می کردم و چیزی بهش نمی گفتم. حرفها و غصه هام رو بیشتر برای خودم نگه می داشتم. اما برای من که همیشه سنگ صبور داشتم، خودخوری و دندون روی جگر گذاشتن محال بود.
از سر ناچاری دوباره به خاله روی آوردم اما سریعتر از قبل ناامید شدم. اصلا درک نمی کرد که ازدست دادن ناگهانی بابا چقدر برام سخته و همین باعث شد تلاش دومم برای درد دل کردن با خاله بازم بی نتیجه بمونه.
کسی نمونده بود جز اون یکی خواهرم. (الان فکر میکنم چه اشتباه بزرگی کردم! اون یکی خواهرم خودش به اندازه ی کافی غصه و دردسر داشت ، منکه خواهر بزرگتر بودم باید بهش دلداری می دادم و حرفهاش رو می شنیدم، نه اون!!!) اون یکی خواهرم هر چند مثله مامان نبود اما گوش شنوایی بود که تلاشش رو می کرد بهم کمک کنه.
بعد که اون یکی خواهرم هم ما رو گذاشت و رفت پیش بابا، تازه فهمیدم تنهایی یعنی چی!
این وبلاگ هم حاصل تلنبار شدن خروارها حرف نگفته است که سنگینی می کنه روی دلم و داره لهش میکنه. هر چند بین یه وبلاگ بی مخاطب و کسی که حوصله ی من و نق زدنها و غرغر کردن هام رو داشته باشه زمین تا آسمون فرق هست!