از وقتی شنیدم که مَی توی دانشگاه کار پیدا کرده، دلم بدجوری گرفته! همش به خودم می گم: این چه جور عدالتی یه؟! آخه چرا من هر چی تلاش می کنم نتیجه ای نمی گیرم؟
من و مَی تقریبا همزمان اینجا اومدیم،
من بعد کلی دردسر و این در و اون در زدن بالاخره بعد از دو ماه یه اتاق توی خوابگاه گیرم اومده بود
مَی پیش از اومدنش یه خونه نزدیک دانشگاه براش اجاره کرده بودن
با هم امتحان زبان دادیم با اینکه نمره هامون تقریبا یکی بود مَی رو توی سطح بالاتر از من گذاشتن
شهریه ی کلاس زبان زیادتر از چیزی بود که فکر می کردم، من شماره حسابم رو دادم اما ازشون خواستم که پیش از برداشتن پول بهم اطلاع بدن. آخرش هم خاله پول کلاس رو برام داد.
مَی اما شماره ویزا کارتش رو داد و همون اولای کلاس پول رو به حساب دانشگاه واریز کرد
با اینکه توی کلاس سطح 1 بودم تمام تلاشم رو کردم و بدون خوندن سطح 2 امتحان ورودی زبان برای دانشگاه رو همزمان با مَی قبول شدم
و درسمون رو با هم شروع کردیم.
من هر چی گشتم ایرانی دیگه ای بجز من توی رشته ام نبود که کمکم کنه و بابت همین باید با هزار بدبختی، خودم دنبال همه چی می رفتم و از همه چی سر در می اوردم
اما مَی از یه جوون هموطنش که دانشجوی دکترا هم بود، کمک می گرفت و بعدها متوجه شدم که با کمک راهنمایی هاش تونسته چند واحد رو زمانی که کلاس زبان می رفتیم پاس کنه!
یه ترم گذشت و بعد از تعطیلات
مَی با یه حلقه توی دستش همه رو سوپرایز کرد! با همون دانشجوی دکترا ازدواج کرده بود
همون ترم موقع امتحانات بابام از بین ما رفت و من نتونستم هیچ امتحانانی رو بدم.
ترم سوم رو بخاطر وضعیت مامانم ایران موندم اما از بچه ها خواستم که جزوه ها رو برام ایمیل بزنن که بخونم. وقتی برگشتم با چند تا از استادها صحبت کردم که ازم جداگانه امتحان بگیرن اما هیچکدوم موافقت نکردن!
مَی هم بخاطر به دنیا اومدن بچه اش نتونسته بود امتحانهاش رو بده اما اساتید بابت اینکه ایشون شاهکار زده بود و وسط دوره ی فوق لیسانس و هنوز یه سال از ازدواجش نگذشته بچه دار شده بود، ازش بعد از بدنیا اومدن بچه جداگانه امتحان گرفته بودن
این ترم با اینکه وضعیت روحی خیلی بدی داشتم اما همه ی واحدهایی که مونده بود رو پاس کردم
حالا من در به در دارم دنبال یه موضوع برای پایان نامه ام میگردم
و مَی توی دانشگاه کار پیدا کرده
...
امروز بابت موضوع پایان نامه ام رفتم پیش استادم.
از اینکه آدمی ضعیف و احساساتی به نظر برسم متنفرم. دیشب کلی با خودم کنجار رفته بودم که اگه پرسید چرا دیر رفتم پیشش، بدون اینکه گریه ام بگیره براش توضیح بدم که چی اتفاقی افتاده و بخاطر رفتن خواهرم پارسال امتحانات رو نتونستم بنویسم.
اما صبح از وقتی که نشستم توی اتوبوس همش گریه ام می گرفت!
در اتاقش که رسیدم یه نفر پیشش بود و باید منتظر می شدم. روی صندلی پشت در نشستم، تا قرص آرام بخش رو از توی کیفم درآوردم که بخورم منشیش گفت بفرمایین تو. ( اَه! )
همه ی تلاشم رو کردم که آروم و شمرده صحبت کنم تا هم اشتباه حرف نزنم و هم اینکه بتونم بین حرف هام بغضم رو فرو بدم!
اما تا پرسید: " چرا این درسها رو امتحان ندادی؟ " اونقدر بغضم به گلوم فشار آورد که صدام شروع کرد به لرزیدن و اشکم سرازیر شد!
چند دقیقه ای طول کشید که تونستم دوباره به خودم مسلط بشم و عذرخواهی کنم. اما دیگه کلا سررشته ی کلام و حرفایی که می خواستم بزنم یادم رفت! و همین باعث شد که درباره ی اینکه می خوام روی پروژه ای کار کنم که حقوق بگیرم و بتونم هزینه ی تحصیلم رو در بیارم، حرفی نزنم.
اونم از خدا خواسته، نیروی کار مجانی رو به یکی از دانشجوهای دکتراش معرفی کرد که یه موضوع برای پایان نامه ام بهم بده.
الانم مغزم از سردرد داره می ترکه!
چند روز پیش زنگ زد که هر وقت اومدین اینجا خبر بده هم رو ببینیم. گفتم باشه حتما!
راستش دوست ندارم ببینمش! حوصله ی حرفهاش رو ندارم. نمی تونم تحمل کنم که مشکل خودش رو با مشکلات من هم سطح بدونه و حتی گاهی بالاتر!
برای خانواده اش خیلی مهمه که دختر زود ازدواج کنه. خودش می گه دوست داشته درس بخونه و بعد تشکیل خانواده بده اما من می بینم که بابت توقع خیلی بالاشه که تنها مونده؛ اون کچل بود! اون یکی لیسانس داره فقط! ندیدی چقدر شیکمش گنده است! خیلی بد غذامی خورد! اون قدش کوتاهه! ...
و الان مهمترین مشکلش اینه که با حدود سی سال سن هنوز کسی رو پیدا نکرده یا کسی اون رو پیدا نکرده!
قبل رفتن اون یکی خواهرم، ییشتر اوقات با هم بودیم هر چند همون موقع هم رفتارش آزارم می داد. اما بعدش دیگه توانش رو نداشتم گله و آه و ناله اش رو برای بی شوهری گوش کنم.
پشت تلفن دوباره شروع کرده بود که : آه و وای که من هنوز کسی رو ندارم و فلانی بچه اش داره می ره مدرسه و مامانم هر دفعه زنگ می زنم می پرسه کسی رو پیدا نکردی؟...
گفتم: به موقعش کسی که مناسبت هست رو پیدا می کنی. بازم خدا رو شکر که یه کار خوب در زمینه ی تخصص ت گیرت اومده.
هنوز حرفم تمام نشده بود، می گه: کار؟! دلت خوشه ها! پروژه ای که دارم کار می کنم خیلی سخته... خوشبحال تو (که کار گیرت نیومده و بابت خریدن یه جفت کفش باید سیصد بار فکر کنی و از خودت بپرسی که واقعا لازمش دارم یا کفشهای قدمیم رو می تونم هنوز بپوشم!)
دیگه حوصله ی قدیم رو ندارم که باهاش کلنجار برم و جر و بحث راه بندازم، فقط خندیدم و گفتم: خب پس بعد هم رو می بینیم. فعلا خدافظ
دیروز خواهرش ما رو توی مغازه کفش فروشی دید. میگه: به ما سر بزنین، خوشحال می شیم. آبجیم می گفت خیلی گوشه گیر شدین. نکنین این کار رو، اینطوری حالتون بدتر میشه و...
گفتم: باشه، حتما!