یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

یادداشت

یادداشتهای سوگوار ِمن

شاد

دوباره اون میخواد برای چهارشنبه سوری بره بیرون و من حوصله ندارم!

حوصله ی آدمها و چرت و پرت گفتن رو ندارم ، حوصله ی خندیدن به حرفای بیهوده رو ندارم و حوصله شادی ها شون رو هم ندارم ...

دوست ندارم خوشحال باشم یعنی نمیتونم خوشحال باشم. درست وقتی که جو شادی منو میگیره یاد بابا و اون یکی خواهرم می افتم و بعد علاوه بر ناراحتی، عذاب وجدان هم میگیرم.

میدونم هر دوشون دوست داشتن منو خوشحال ببینن، حقمه که شاد باشم و نباید بابت شادی کردنم احساس گناه کنم اما... نمیشه! نمیتونم! دست من نیست، واقعا نیست!


حالم گرفته است، چه روز مزخرفیه امروز! نمیدونم چمه؟! همش نگران و بی قرارم!

آستانه تحمل


کلا حالم خرابه!

وقتی هم که اعصاب ندارم حتی به صدای باد و جیک جیک پرنده ها هم گیر میدم


بعد این مهمون اومده هی از من سوال میکنه ؛

با یاهو مسنجر( تاکید فراوانی هم روی مسنجرش داره ) میشه مثه تلفن صحبت کرد؟ وب هم میشه داد؟ چرا این شکرها رنگش تیره است؟ شما راهروهای ساختمونتون رو کی تمیز میکنه؟ پول آب و برق رو چطوری بین همه تقسیم میکنن؟ برای اینترنت چقدر پول میدین؟ اینجا کجا میشه برم برای ورزش؟ ...


با خودم که رودربایستی ندارم! سوالهایی که میکنه همش از روی زرنگیشه، میخواد از همه چی سر در بیاره که یه وقت سرش کلاه نره، این خیلی هم خوبه.

ولی نمیدونم چرا اینجور آدمها منو عصبی میکنن! شاید بابت اینه که خودم اینطوری نبودم و نیستم و هر جا که امکانش بوده سرم کلاه رفته!!!


البته در مورد این مهمون خیلی بیشتر حساس شدم، شایدم بابت اینه که یاد روزهای اول اومدن خودم و اونهمه بدبختی افتادم

شایدم ... حسودیم میشه ؛ با پول خودش اومده اینجا، خانواده اش سالم و خوشحالن و بزرگترین ناراحتی شون اینه که بچه شون ازشون دوره! (مثه بیشتر کسایی که ایجان) اما من نمیخوام توی این شرایطی که دارم، یکی از اینجور آدمهای داغ ندیده ، صبح تا شب جلوی روم باشه و هی بگه ؛


آبجیم دلش تنگ شده بود برام گریه کرد...

بابام گفت سخت گذشت برگرد...

مامان گفت مراقب خودت باش و غصه نخور...

داداشم گفت ...

وای چقدر دلم تنگ شده براشون...


بعد با وجود اینکه شرایط من رو میدونه وقتی میبینه من عصبی و ناراحتم با وقاحت برداره بگه ؛ چرا از زندگیت لذت نمیبری؟!


آدم شو!

سال اول دانشگاه بودم و عضو انجمن فارغ التحصیلان مدرسه. اون زمان یه آدم ساکت ، بی سرزبون و خجالتی بودم که ترجیح میداد سرش به کار خودش باشه ولی توی رودربایستی و با اصرار همکلاسی هام عضویت انجمن رو قبول کرده بودم. بابت همین هم یه خط درمیون توی گردهم آیی ها شرکت میکردم. هر چند بود و نبودم در جلساتشون زیاد احساس نمیشد.


اون روز هم یه خرده دیرتر رفتم که همه اومده باشن و بتونم برم ردیف آخر بدون اینکه دیده بشم بشینم. اما تا وارد شدم، توجه همه به من جلب شد و یکی از اعضا گفت:

منتظرتون بودیم، لطفا خودتون بیاین جلو و علت اعتراضتون رو بگین!!!


گیج شده بودم . همینطور که با تعجب بهش نگاه میکردم، دهنم رو باز کردم که بپرسم جریان چیه؟

که یکی از همکلاسی هایی که قبلا پافشاری فراوانی برای عضویتم در انجمن داشت، گفت:

اون بحث دیگه تمام شد و قرار شد دوباره رای گیری بشه. منم که گفتم دلایل ایشون چیه! 


اینو که گفت، سالن شلوغ شد و بحث دوباره شروع شد. هر کسی یه چیزی میگفت. منم که اوضاع رو نامناسب دیدم مثه همیشه ترجیح دادم در برم


توی حیاط بودم که همون همکلاسی و دو نفر دیگه اومدن و گفتن که توی رای گیری انجمن از بچه های طرف ما کسی رای نیاورد، ما هم برای اینکه بشه دوباره رای گیری کرد گفتیم چون تو توی جلسه ی رای گیری نبودی و میخواستی کاندید بشی بهش اعتراض داری!!!


نمیدونستم چی بگم از یه طرف حسابی حرصم گرفته بود که کسی من رو در جریان نذاشته بود و از طرف دیگه اونقدر خجالتی بودم که نمیتونستم باهاشون جر و بحث کنم

 

وقتی دوباره رفتیم توی سالن، همونطور که قرار شده بود، اعلام کردم که به نتیجه اعتراض دارم

بعدش از انجمن اومدم بیرون و دیگه هیچوقت اون همکلاسی ها رو ندیدم...



از اون موقع حدود 10 سال میگذره، امروز خاله زنگ زد گفت:

میگه تو گفتی دلت براش تنگ شده! برای همین میخواد بیاد پیشت!!!


من کی گفتمممم؟!!! دل من غلط بکنه وسط گیری ویری ِ امتحانا برای کسی تنگ بشه! حتی به مامان زنگ نمیزنم که بتونم بخونم بعد گفتم اون بیاد اینجا؟!!! با این وجود گفتم:

آره! اگه بیاد منم از تنهایی در میام ...


یعنی من مگه بمیرم که آدم شم!