گاهی فکر میکنم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم و دیگه نیام ... حتی فکرش هم بهم آرامش خاصی میده!
می دونم اونجا زندگی کردن خیلی خیلی سخت تر از اینجاست ولی از نظر فیزیکی! نه اینکه مثه اینجا همش تحت فشار روحی و منت و استرس باشم
چقدر بده آدم هیچ جا خونه نداشته باشه، انگار ریشه هات توی هواست، تعلق نداشتن من رو دیوانه میکنه.
اینجا انگار مسافرم و اونجا هم دیگه جایی ندارم ... کجا برم؟!
هر چند دارم هی به تعویق میندازمش و همینطوری بی برنامه و به هوای هر چه پیش امد خوش امد میرم جلو ولی میدونم که باید هر چه زودتر تکلیفم رو معلوم کنم و تصمیم بگیرم
تصمیم گیری سخت نیست اما اساسا مشکل اینه که تصمیمی که با عقلم جور باشه با احساساتم جور درنمیاد و میدونم هم باز مثه همیشه که احساسم قدرتش بیشتر بوده و من بر اساس منطقم تصمیم گرفتم میشه ... چه بد!!!
اون سابق دیگه برام مهم نیست و کم کم داره از زندگیم میره بیرون. مطمئنا خاطراتش باقی می مونه اما مهم نیست، مساله اصلی اینه که دیگه توانایی آزار دادن من رو نداره
تکلیفم رو با اون نمی فهمم! روابط خیلی عادی یه و منم همین رو میخوام اما حواسم رو نمیتونم به حرف زدنم جمع کنم ... تا هم حرفی که بوی نزدیکی بده بزنم کلی فاصله میگیره!
کاش می تونستم بهش بگم من دوستت دارم ولی نه عاشقت هستم و نه هم هرگز خواهم شد، اینطوری هستی، هستم! نخوای هم هستم اما تلاشم رو می کنم مزاحم نباشم
باید همش به خودم یادآوری کنم؛
الان که دوباره تحویلم میگیره، بات اینه که تنها شده و این موقتی یه، به محض اینکه کسی رو پیدا کنه دوباره بی محلی ها و جواب ندادن هاش شروع خواهد شد. نباید اصلا روش حساب نکنم یا حتی ذره ای بهش عادت کنم.
اینا رو نباید فراموش کنم وگرنه مثه چند سال پیش دوباره امید واهی می بندم و بیخودی دلم رو خوش میکنم!