هرکسی فقط یکبار زندگی میکنه!
و من نمی خواستم توی این تنها فرصت فقط و فقط 28 سال از نعمت داشتن پدرم لذت ببرم *...
دلم خیلی خیلی تنگه و بطرز وحشتناک و توصیف نشدنی هوای بابا رو کرده، خــداااااااااااااااااااااااااااا
* برای کسایی که نطق میفرمایند 28 سال هم خیلی یه و کسانی رو مثال میزنن که مدت کمتری این نعمت رو داشتن:
تحمل نداشتن چیزی بسیار آسانتر از زمانی ست که بعد از مدتی داشتنش از دست بدیدش.
هفت سال پیش اون موقعی که هنوز زندگی خوب و نرمالی داشتم، سر کار بهم پیشنهاد ازدواج داد!
منم بدون هیچ معطلی ردش کردم، چون هم خودم رو خوب می شناختم هم اون رو! ما کلا دو تیپ و فرم مخالف هم بودیم، حتی بارها سر مسائل جزئی توی کارگاه بحثمون شده بود. اصلا نمی دونم چرا همچین پیشنهادی داد تا مدتها فکر می کردم شاید حرف منشی ناظر درست بوده و اون و مهندسها از بی کاری خواستن یه سرگرمی جور کنن برای خودشون!و اصلا جدی نگرفتم این پیشنهاد رو و از اون موقع تا حالا با هم از طریق ایمیل در ارتباطیم. فقط هم در حد سلام و احوالپرسی و گاهی سوالهای کاری یا درسی...
یه مدتیه همه گیر دادن به سن و سال و مجرد بودن من، حتی خاله!
مامانم هم بخاطر این موضوع غصه می خوره، می گه نگران منه و اینکه تنهام. می گه خیالش راحت نیست از بابت من و دلش می خواد که زودتر سر و سامان بگیرم.
حتی مادربزرگم هم یه بار بهم گفت خونواده ی ما برای در اومدن از این غم و غصه ها، به یه شادی احتیاج داره به یه عروسی. مادر تو نمی خوای دیگه سر و سامون بگیری؟
توی همین اوضاع و احوال، بعد از مدتها که رابطه ی من و اون خیلی محترمانه و رسمی بود، بعد از اینکه یه چیزی که خواسته بودم برام فرستاد، ایمیل زدم که ممنون و اینا و از خوشی بدست اوردن چیزایی که برای کارم لازم داشتم یه شوخی هم انداختم ته ایمیل که دامادیت جبران می کنم و یه شکلک هم ضمیمه اش کردم! هنوز چند ساعت نگذشته بود جواب داده که من دوست دارم و هنوز هم سر حرفم و پیشنهادم هستم!!!
حالم خوش نیست از اون موقع تا الان دستم به هیچ کاری نمیره، گیجم یه جورایی
هم شکه شدم، هم عصبانیم از دست خودم، همم مثه خرافاتی ها با خودم می گم شاید ایمیل اون توی این شرایط یه نشونه است!
کاش آبجی وسطی الان اینجا بود... آبجی وسطی خبره ی راست و ریست کردن اینجور شرایط بود اینقدر خوب همه چی رو روبراه و مرتب می کرد که حرف نداشت! چقدر جاش خالیه، چقدر بیشتر از همیشه دلم براش تنگه
یا کاش همون شرایط قبل رو داشتم. اونوقت می تونستم خیلی راحت بی خیال اون بشم...
چقدر من خسته ام!
توی هر مناسبتی که به "پدر" م مربوط میشه میخوام از غصه دق کنم!
هم بابت اینکه دیگه بین ما نیست و نمی تونم براش کادو بخرم یا دست کم بهش بگم که دوستش دارم ولی بیشتر بخاطر اینکه همیشه این مناسبتها رو فراموش میکردم. در حالی که بابا تولدهامون و همه ی مناسبتهای دیگه همیشه یادش بود.
آخه چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟!